javadhosseini705



یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدرو مادرش فهميد كه برادر كوچكش سختمريض است و پولي هم براي مداواي اوندارند. پدر به تازگي كارش را ازدست داده بود و نمي توانستهزينه ي جراحي پرخرج برادرش رابپردازد.

سارا شنيد كه پدر بهآهستگي به مادر گفت: فقط معجزهمي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و اززير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلكرا شكست. سكه ها را روي تخت ريخت وآن ها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگي از در عقب خارج شد
چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت
.جلوي پيشخوان انتظار كشيدتاداروساز به او توجه كند وليداروساز سرشبه مشتريان گرم بود. بالاخره ساراحوصله اش سررفت و سكه ها را محكمروي پيشخوان ريخت.
داروساز با تعجب پرسيد: چي
مي خواهي عزيزم؟

دخترك توضيح دادكه برادر كوچكش چيزي تو سرش رفته وبابام میگه كه فقط معجزهمي تونه او را نجات دهد. من هممي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدراست؟

داروساز گفت: متاسفم دختر جانولي ما اين جا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شمارو به خدا برادرم خيلي مريضه وبابام پول نداره و اين همه ي پولمنه. من از كجا مي تونم معجزهبخرم؟

مردي كه در گوشه ايستاده بودو لباس تميز و مرتبي داشت از دختركپرسيد: چقدر پول داري؟ دختركپول ها را كف دستش ريخت و به مردنشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آهچهجالب! فكر كنم اين پول براي خريدمعجزه كافي باشد. سپس به آرامي دستاو را گرفت و گفت: من مي خواهمبرادر و والدينت را ببينم، فكر كنممعجزه برادرت پيش من باشه. آن مرددكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز واعصاب در شيكاگو بود

فرداي آن روزعمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيتانجام شد و او از مرگ نجات يافت. پساز جراحي پدر نزد دكتر رفت و گفت:از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزهواقعي بود، مي خواهم بدانم بابت
هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداختكنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنجدلار!


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

يکروز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد کهماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود. اون زن براي او دست تکان داد تامتوقف شود.

اسميت پياده شد وخودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشيناز جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا" لطف شماست.

وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد: "چقدر بايدبپردازم؟"

و او به زن چنينگفت: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام و روزي يک نفر هم بهمن کمک کرد،cedil;همونطور که من به شما کمک کردم."

اگر تو واقعا" ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازيcedil;بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!

چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزيبخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونستبي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بندنبود. اوداستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانستcedil;و احتمالا"هيچ گاه هم نخواهد فهمید.وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار رو بياره، زن از در بيرون رفته بود، درحاليکه بر رويدستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشتهزن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در يادداشت چنيننوشته بود: شما هيچ بدهي به من ندارید.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد، همونطور که من به شما کمککردم.اگر تو واقعا" ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين کار رو بکنی.نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!

همان شب وقتي زنپيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد بهشوهرش گفت: دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه."

به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمکميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.


یکی بود ، یکی نبود


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرده"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرده؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرده, پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:<<ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین>>

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

گفتم: <<بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.>>

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: <<ببخشین خانم! شما پولدارین>>؟!

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: <<من اوه. نه!>>

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: <<آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.>>

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.

لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.

به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است.

با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم

مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود.

فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید

دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود.

و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند.

شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم.

با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد.

او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟

گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم.

به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی.

اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم

و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم

به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود.

با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم.

اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی، بلكه احقاق حق مردم بشود.

شیخ بهایى گفت: قربان من یك هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم.

شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصای خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى كه از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى كرد. شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىكند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم می شود.

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها می خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می نمایند. شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس می گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند .

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس می كرد و به درگاه خدا تضرع می نمود . چهارمى گفت : خدا را شاهد می گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینهاش وارد می آمد از كاسه سر بیرون زده بود. به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند.

شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می كرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت: بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهكار بوده است !

وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض كرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت : بله ولى چطور؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان می آید و بر من حرفى نیست! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و می كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى.

از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار می داد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها به موضوع <<خدا >> رسیدند،

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید :چرا؟

آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟

من این جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،

هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد!

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.
روزى طبيبي هندى در مجلس منصور كتاب طب مى خواند، در حالى كه امام صادق عليه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت يافت، به امام ششم عليه السّلام گفت: دوست دارى از دانش خود به تو بياموزم؟ حضرت فرمود: نه، زيرا آنچه من مى دانم از دانش تو بهتر است. طبيب پرسيد: تو از طب چه مى دانى؟ فرمود: من حرارت را با سردى، و سردى را با گرمى، رطوبت را با خشكى، و خشكى را با رطوبت درمان مى كنم، و مسأله تندرستى را به خدا وامى گذارم و براى تندرستى دستور پيامبر را به كار مى برم كه فرمود: <<شكم خانه درد است، و پرهيز درمان هر دردى است، و تن را به آنچه خوى گرفته بايد عادت داد
>>.

طبيب گفت: طب جز اين چيزى نيست. امام گفت: مى پندارى كه من اين دستورها را از كتاب هاى بهداشتى ياد گرفته ام؟ گفت: آرى، امام فرمود: من اين ها را از خدا فرا گرفته ام. تو بگو من از جهت بهداشت داناترم يا تو؟ طبيب گفت:البته من. امام عليه السّلام فرمود: اگر اين چنين است من از تو سؤالاتى مى پرسم، تو پاسخ بده گفت: بپرس
.

امام صادق(ع) سئوالات زير را از طبيب هندي پرسيدند
:

"چرا جمجمه ي سر چند قطعه است؟


چرا موى سر بالاى آن است؟

چرا پيشانى مو ندارد؟

چرا در پيشانى خطوط و چين وجود دارد؟

چرا ابرو بالاى چشم است؟

چرا دو چشم مانند بادام است؟

چرا بينى ميان چشم هاست؟

چرا سوراخ بينى در زير آن است؟

چرا لب و سبيل بالاى دهان است؟

چرا مردان ريش دارند؟

چرا دندان پيشين، تيزتر و دندان آسياب، پهن و دندان بادام شكن بلند است؟

چرا كف دست ها مو ندارد؟

چرا ناخن و مو جان ندارند؟

چرا قلب مانند صنوبر است؟

چرا شُش دو تکه است و در جاى خود حركت مي كند؟

چرا کبد(جگر) خميده است؟

چرا كليه مثل دانه لوبياست؟

چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا مى گردند؟

چرا گام هاى پا ميان تهى است؟
"

طبيب هندي در پاسخ به تمامي سئوالات بالا گفت : نمي دانم
.

امام فرمود: من علّت اينها را مى دانم. طبيب گفت: بيان كن
.

امام فرمود
:

*جمجمه به دليل اينکه ميان تهى است، از چند قطعه آفريده شده است و اگر قطعه قطعه نبود، ويران مى شد، لذا چون چند قطعه است، ديرتر مى شكند
.

*موى در قسمت بالاي سر است، چون از ريشه ي آن روغن به مغز مى رسد و از سر موها كه سوراخ است، بخارات بيرون مى رود و سرما و گرمايى كه به مغز وارد مى شود، دفع مي شود


*پيشانى مو ندارد، براى آنكه روشنايى به چشم برسد
.

*خط و چين پيشاني نيز عرقي را از سر مي ريزد، نگه مي دارد تا وارد چشم ها نشود و انسان بتواند آن را پاك كند، مانند رودخانه ها كه آب هاي روى زمين را نگهدارى مى كنند
.
ابروها بالاى دو چشم قرار دارند تا نور به اندازه ي کافي به آنها برسد. اى طبيب، نمى بينى وقتي شدت نور زياد است، دست خود را بالاى چشم ها مي گيري تا روشنى به مقدار کافي به چشم هايت برسد و از زيادى آن پيشگيرى كند؟
!

*بينى بين دو چشم قرار دارد تا روشنايى را بين آنها به طور مساوي تقسيم كند
.

*چشم ها شکل بادام هستند تا ميل دوا در آن فرو برود و بيرون آيد. اگر چشم چهار گوش يا گرد بود، ميل در آن به درستي وارد نمى شد و دوا به همه جاي آن نمى رسيد و بيماري چشم درمان نمى شد
.

*خداوند سوارخ بينى را در زير آن آفريد تا فضولات مغز از آن پايين بيايد و بو از آن بالا رود. اگر سوراخ بيني در بالا بود، نه فضولات از آن پايين مى آمد و نه بوي چيزي را در مى يافت
.

*سبيل و لب را بالاى دهان آفريد، تا فضولاتى را كه از مغز پايين مي آيد نگه دارد و خوراك و آشاميدنى به آن آلوده نگردد و آدمى بتواند آنها را از پاک کند
.

*براى مردان محاسن(ريش) را آفريد تا نيازي به كشف عورت (پوشاندن سر) نداشته باشند و مرد و زن از يكديگر مشخص شوند
.

*دندان هاى پيشين را تيز آفريد تا گزيدن آسان گردد، و دندان هاى آسياب را براى خرد كردن غذا پهن آفريد، و دندان نيش را بلند آفريد تا دندان هاى آسياب را مانند ستونى كه در بنا به كار مى رود، استوار كند
.

*دو كف دست را بى مو آفريد تا سودن به آنها واقع گردد. اگر کف دست مو داشت، وقتي انسان به چيزي دست مي کشيد به خوبي آن را حس نمي کرد
.

*مو و ناخن را بى جان آفريد، چون بلند شدن آنها زشت و کوتاه کردن آنها زيباست. اگر جان داشتند، بريدن آنها همراه با درد زيادي بود
.

*قلب را مانند صنوبر ساخت، چون وارونه است. سر آن را باريك قرار داد تا در ريه ها در آيد و از باد زدن ريه خنك شود
.

*كبد را خميده آفريد تا شكم را سنگين كند و آن را فشار دهد تا بخارهاى آن بيرون رود
.

*كليه را مانند دانه لوبيا ساخت، زيرا منى قطره قطره در آن مى ريزد و از آن بيرون مى رود. اگر کليه چهار گوش يا گِرد بود، اولين قطره مى ماند تا قطره دوم در آن بريزد و آدمى از انزال لذت نمى برد. زماني که منى از محل خود كه در فقرات پشت است، به كليه مي ريزد، كليه چون كرم بسته و باز مى شود و کم کم مني را به مثانه مى رساند
.

*خم شدن زانو را به طرف عقب قرار داد، تا انسان به جهت پيش روى خود راه رود، و به همين علت حركات وى ميانه است، و اگر چنين نبود در راه رفتن مى افتاد
.

*پا را از سمت زير و دو سوى آن، ميان باريك ساخت، براى آنكه اگر همه پا بر روي زمين قرار مي گرفت، مانند سنگ آسياب سنگين مى شد. سنگ آسياب چون بر سر گردى خود باشد، كودكى آن را بر مى گرداند و هر گاه بر روى زمين بيفتد، مردي قوي به سختى مى تواند آن را بلند كند
.
آن طبيب هندى گفت: اين ها را از كجا آموخته اى؟ فرمود: از پدرانم و ايشان از پيامبر و او از جبرئيل، امين وحى و او از پروردگار كه مصالح همه اجسام را داند. طبيب در آن وقت مسلمان شد و گفت: تو داناترين مردم روزگارى
.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی،گفتم: به چه روی؟گفتا: برای آنچه نمی دانی.

هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟

پاسخ رسید: تا ابدیت. تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و ئه آینده را.

اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:

بیاموزیدکه مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است. بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزیدکه هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزیدکه دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزیدکه داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزیدکه دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید.

بیاموزیدکه دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزیددر برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزیدکه توانگر کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد.

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.


داستان خدا به قدر فهم تو

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

ملا صدرا می گوید:

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را.

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها.

چنین کنید تا ببینید چگونه

بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟


یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . حضرت سليمان عليه السلام، در دوران پيامبري و فرمانروائي خود، بعد از اتمام بناي بيت المقدس، با عده اي به زيارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوريه، در نزديکي يمن، به جستجوي آب براي سپاه خود بود و از اين رو ، سراغي از هدهد گرفت، اما ديد که اوغايب است. گفت: اگر عذر غيبتش موجه نباشد، اورا شديدا تنبيه مي کنم. هدهد بعد از تاخيري طولاني حاضر شد و گفت که غيبتش موجه است، زيرا به سرزميني به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمي براي شما آورده ام. آنجا زني بنام بلقيس بر مردم حکومت مي کند، او قدرت و عظمت زياد و تخت با شکوهي دارد. اما شيطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جاي خدا مي پرستند و در مقابل خورشيد سجده مي کنند. سليمان از اين داستان تعجب کرد و گفت: در اين باره تحقيق مي کنم. بعد نامه اي نوشت و به هدهد داد و گفت: اين نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بياور. هدهد نامه را گرفت و به سرزمين سبا برد و نزد بلقيس انداخت و خود در گوشه اي منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقيس که ملکه اي با حشمت و متين بود، نامه را باز کرد و چنين خواند: "اين نامه از سليمان و بنام خداي بخشاينده و مهربان است. با من از سر ستيز بر نخيزيد و مطيع و تسليم نزد من آئيد". ملکه سبا ، موضوع را با بزرگان مملکتي در ميان گذاشت که بايد چه کنيم؟ آنها گفتند که ما به درايت و لياقت تو اعتماد داريم، هرچه خود صلاح ميداني همان کن. ملکه مدتي به فکر فرو رفت و بعد گفت: اين نامه از طرف فرمانروائي مقتدر است. تا کسي به قدرت خود ايمان نداشته باشد، اينطور حرف نميزند. من مصلحت مي بينم که ما هدايائي براي او بفرستيم، و ببينيم که آيا هداياي ما را مي پذيرد يا خير؟ مفسرين گفته اند که بلقيس با اين کار ميخواست بفهمد که سليمان، پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهي، زيرا عادت پادشاهان معمولا اينست که هدايا را مي پذيرند و آنرا دوست دارند، ولي پيامبران الهي آنرا نپذيرفته و آنرا بر مي گردانند. همينکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سليمان رساند و همه ماجرا را تعريف کرد. سليمان ، پيش از اينکه حاملان هدايا از طرف بلقيس برسند، دستور داد تا قصر او را بسيار بسيار باشکوه و زيبا و مجلل کنند و لشگريانش هنگام ورود آنها، صف آرائي کنند تا حشمت و شوکتش، نمايان شود. وقتي که فرستادگان بلقيس، به قصر سليمان رسيدند از آن همه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هداياي خودشان را تقديم حضرت کردند. پيامبر خدا مقدم آنهارا گرامي داشت، ولي هداياي آنها را نپذيرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هايش داده، بهتر از اينهاست. او به من پادشاهي و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدايارا برگردانيد. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمي دارم. با احترام ميگويم که بلقيس و همه مردمش بايد به خدا ايمان بياورند و او را بپرستند. در غيراين صورت، با لشگري فراوان، به آن سرزمين مي آيم و او را با خواري از آن شهر بيرون مي کنم. فرستادگان ملکه سبا، پيام سليمان را به او رسانده و هدايا را برگرداندند و ماجرا را تعريف کردند. بلقيس دانست که در مقابل سليمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصميم گرفت که با سران و بزرگان مملکتي، راهي دربار سليمان و بيت المقدس شود. چون سليمان شنيد که بلقيس و همراهان او ميايند به ياران خود گفت: چه کسي ميتواند تخت اورا ، پيش از اينکه او بيايد، نزد من حاضر کند؟ عفريتي از جن گفت: من تخت او را پيش از اينکه تو از جايت بلند شوي مي آورم. ولي يکي از ياران نزديک او که حکمت و علمي ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از يک چشم بر هم زدن مياورم. (از روايات بدست ميايدکه،اين شخص آصف بن برخيا خواهرزاده و وصي سليمان بود.) ناگهان سليمان آنرادر برابرخود ديد. فورا شکر خدا به جاي آورد و گفت: اين کرامتي است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببيند که آيا ملکه سبا، تخت خود را مي شناسد ياخير؟ بلقيس با همراهان وارد قصر سليمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئينات و ريزه کاريهاي آن درکنار تخت سليمان ديد و گفت: ما قبلا به درستي دعوت سليمان آگاه و مطيع او شده ايم. سپس خواست تا فضاي قصر را بپيمايد. در هنگام عبور تصور کرد که زمين آنجا آب است و او بايد از آب نمائي کوچک بگذرد. از اين رو پوشش پاهاي خود را کنارزد. اما سليمان به او گفت که اين قصري است از بلور صاف و آب نيست. در همين موقع ملکه سبا بسيار تعجب کرد و به نيروي الهي ونشانه هاي قدرت خدا پي برد، پس به سليمان وخداي او قلبا ايمان آورد و گفت: خدايا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اينک با سليمان در برابر تو، اي خداي جهانيان ايمان آوردم و تسليم مي شوم. تو مهربانترين مهربانان هستي.
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام نه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند ن بود و از ااینرو مرد بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در حمام های نه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد است . زیرا هم صدایش نه بود و هم صورتش ، ولی شهوت مردانه اش کامل و فعال بود . نصوح چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت . در حالی که مردی بود ی و در عنفوان جوانی . آن جوانِ هوس پیشه از این راه دختران اعیان را خوب می مالید و می شست. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست . تا اینکه روزی آن بدکار( نصوح ) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص شوم . آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.) خلاصه آنروز گذشت تا اینکه روزی نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه ن را مجبور به جستجوی جواهرش کرد . چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در حمام بجویند . با آنکه همه لباسها را گشتند ولی جواهر نه پیدا شد و نه رسوا . پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام دهان و گوش و هر شکافی را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه یکی از آن جمع فریاد زد که ن حاضر در حمام باید به کلی شوند و فرقی هم نمی کند، چه پیر و چه جوان همه باید شوند . ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی ن را وارسی کرد تاآن جواهر مرغوب و بی نظیر را پیدا کند . نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود . نصوح از ترس بر خود می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو به حضرت حق کرد و گفت: پروردگارا بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام. پروردگارا تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد . نصوح در حال (( یا رب یا رب گفتن)) بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی بلند شد . آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا . نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند، بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار می شوند . پس از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود . و با این خبر سر و صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید . بر چشم دل نصوح، نور تجلی الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده بودند . نصوح به ن گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟ فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب شده ام . بعد از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او را مشت و مال دهی . نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را نخواهم شکست. بعد از تحمل آن همه رنج و محنت چه کسی به جز الاغ به سوی امر خطرناک می رود؟؟؟
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . بنده: چقدر احساس تنهایی می‌كنم خدا: فانی قریب .:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::. بنده: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم. كاش می‌شد بهت نزدیك شم خدا: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::. بنده: این هم توفیق می‌خواهد! خدا: ألا تحبون ان یغفرالله لكم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::. بنده: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی خدا: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود/۹۰) ::. بنده: با این همه گناه. آخه چیكار می‌تونم بكنم؟ خدا: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمی‌دونید خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌كنه؟! (توبه/۱۰۴) ::. بنده: دیگه روی توبه ندارم خدا: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳ ) ::. بنده: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ خدا: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::. بنده: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ خدا: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::. بنده: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌كنه؛ عاشق می‌شم! . توبه می‌كنم خدا: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::. بنده: الهی و ربی من لی غیرك خدا: الیس الله بكاف عبده .:: خدا برای بنده‌اش كافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::. بنده: در برابر این همه مهربونیت چیكار می‌تونم بكنم؟ خدا: یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریكی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
داستان مهمان و زنِ صاحبخانه یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر . زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد . اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند . وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت . ********** در این حکایت ((مهمان)) کنایه از افکار و اندیشه های متعالی است که گاه بر قلب آدمی خطور می کند . و ((میزبان)) کنایه از قلبی است که به جهت غلبه هواهای نفسانی نمی تواند آن اندیشه متعالی را در خود نگه دارد و به ثمر برساند . از اینرو آن اندیشه متعالی راهی قلب های دیگر می شود . بسیار شده است که اندیشه ای نورانی و فکری حیات انگیز در ذهن و قلب فردی صاعقه وار درخشیده است اما به عللی چند خموش شده است، و ناگهان همان اندیشه در ذهنِ فردی دیگر سر بر آورده است و چون او استعداد به ثمر نشاندن آن اندیشه را دارد با تمرکز و مجاهده ای شایسته جوانه آن اندیشه را به درختی تناور مبدل می سازد .

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

حرف عشق و حرف قیل و قال

یکی از وعاظ در حال ایراد خطابه بود و جمعی از مردان و ن به سخنانش گوش می سپردند . مردی به نام جوحی(تمثیلی از یک مرد مسخره و ابله) چادری بر سر کرد و روبندی به رخسار افکند و بطور ناشناس به جمع ن درآمد و نشست. در آن اثنا شخصی از واعظ سئوال کرد: آیا بلندی مویِ زِهار برای نمازگزار اشکال دارد؟ واعظ گفت : البته که اشکال دارد. اگر موی زِهار به طول یک جو برسد موجب کراهت است. در این لحظه جوحی به زنی که کنارش نشسته بود گفت: خواهر ببین اندازه موی زهارم به حد کراهت رسیده است یا نه؟ آن زن دست درون شلوار جوحی کرد و شرمگاهِ خاسته او را لمس کرد و ناگه از شدت هیجان جیغی کشید. واعظ که خیال کرده بود جاذبه سخنان معنویش او را منقلب کرده ، زن را تحسین کرد و گفت: گویا سخنانم به دل این زن اصابت کرده است. جوحی گفت: نخیر، به دلش نخورد به دستش خورد . اگر به دلش می خورد که واویلا می شد!( حساب اهل حقیقت از حساب اهل قیل و قال جداست. کسی که در آتش عشق سوخته شده با کسی که از عشق فقط الفاظی شنیده و آنرا طوطی وار بر زبان جاری می کند تفاوت کلی دارد .)

عاشق و معشوق

معشوقی، عاشق خود را به حضور می پذیرد و کنار خود می نشاند، اما آن عاشق خام طبع به جای آنکه از وصال معشوق، حظ و نصیب بَرَد، دست در جیب خود می کند و انبوهی نامه که در دوران هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود، بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن . خلاصه آنقدر می خواند که حوصله معشوق را سر می برد. معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می گوید: این نامه را برای که نوشته ای؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته ای و به وصالم رسیده ای، و البته خواندن نامه عاشقانه در هنگام وصال ، جز ضایع کردن عمر، حاصل دیگری ندارد. عاشق جواب می دهد: بله می دانم من الان در حضور تو نشسته ام، اما نمی دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس می کردم، اینک چنین احساسی ندارم؟! معشوق می گوید: سبب این حال اینست که تو اصلا عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیر خودت هستی.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

یک خبرچین به خلیفه مصر گفت : شاه موصل با زنی بسیار زیبادمساز شده است . آن پادشاه کنیزکی در اختیار دارد که در همه جهان معشوقی بدان حد پیدا نمی شود. زیبایی آن کنیزک در سخن نمی گنجد، زیرا زیبایی او اندازه ندارد. تصویر او همین است که روی این کاغذ کشیده شده است. وقتی فرمانروای بزرگ مصر آن تصویر را دید متحیر شد و جام از دستش بر زمین افتاد .

خلیفه مصر بلافاصله پهلوانی نیرومند با لشکری عظیم به سوی موصل فرستاد و به آن پهلوان سفارش کرد که اگر شاهِ موصل آن کنیزک ماهرو را تحویل نداد در و پیکر کاخِ او را از بنیاد ویران کن .

خلاصه مطلب، آن پهلوان همراه با تعدادی خدمه و هزاران جنگجو و طبل و پرچم به سوی موصل راه افتاد، آن پهلوان یک هفته در موصل خونریزی راه انداخت و برج و باروی شهر موصل را مانند موم نرم و سست کرد . شاهِ موصل که این جنگِ هولناک را دید از درونِ قلعه نماینده ای نزد آن پهلوان فرستاد و به او پیغام داد که آخر از خون مسلمانان چه می خواهی؟ اگر این جنگ را ادامه بدهی همه مردم کشته خواهند شد، بگو که از ما چه می خواهی؟

پهلوان که اوضاع را بر وفق مراد دید عکس کنیز را به نماینده شاهِ موصل نشان داد و گفت: من صاحب این تصویر را میخواهم، او را به من بدهید وگرنه او را به زور بدست خواهم آورد . وقتی که فرستاده شاه نزد او بازگشت و پیغام پهلوان را بدو داد، آن شاه گفت: فرض کن زیبا رویی از زیبا رویان کم شود. هر چه زودتر کنیزک را نزد او ببر .

وقتی که فرستاده شاه موصل کنیزک را نزد آن پهلوان آورد، پهلوان بر زیبایی او عاشق شد و این عشق مبتذل چنان بر او فایق آمد که هیچ چیز نمی توانست جلوی شهوت او را بگیرد. حتی ترس از اینکه امکان دارد مرگ در انتظار او باشد و خلیفه دستور قتل او را دهد چون او پهلوانی بود که فقط به هیکل شبیه پهلوانان بود ولی در سیرت و حفظ نفس اماره مانند فردی ضعیف بود که هیچ مقاومتی نمی توانست در برابر این دشمن اصلی انسان انجام بدهد.

پهلوان از شهر موصل بازگشت و در راه بازگشت به مصر در بیشه و مرتعی فرود آمد. آتش شهوت چنان افروخته شده بود که زمین را از آسمان تشخیص نمی داد. پهلوان آهنگ ملاقات آن کنیزک ماهروی را کرد،( در آن حال عقل کجا بود و ترس از خلیفه کجا؟ در لحظه ای که شهوت غلبه می کند صد خلیفه نیز در برابرِ چشمِ برافروخته از شهوتش از مگس نیز حقیرتر می نمایند .) همینکه آن پهلوان شلوار خود را در آورد و به کناری انداخت و در وسط پای آن زن نشستکه درهمان لحظه که آلتِ پهلوان به سوی شرمگاه کنیزک می رفت، در میان لشگریان هنگامه ای شد و هیاهوی آنان بلند شد، پهلوان تا سروصدای لشکریان خود را شنید با عجله شمشیر برنده و آتشینی بدست گرفت و همانطور به سوی آنان دوید . پهلوان دید که یک شیر سیاهِ نر از نیزار بیرون آمده و ناگهان به قلب لشکر هجوم آورده است.

آن پهلوان که روحیه ای مردانه داشت و بی باک بود، مانند شیرِ نر مست پیش آمد و با شیر مبارزه کرد، شمشیری زد و سرِ شیر را دو نیمه کرد و بلافاصله به سوی خیمه آن کنیزک زیبا رو دوید. در آن لحظه که پهلوان نزد کنیزک زیبارو رسید آلتش هنوز راست بود، آن پهلوان گر چه با چنان شیر مهیبی درگیر شده بود ولی هنوز آلتش قائم و ناخفته بود. آن معشوقه زیبارو از قوه مردانگی آن پهلوان تعجب کرده بود. وقتی که کنیزک به نیروی مردانگی آن پهلوان پی برد همان لحظه از روی میل و رغبت با او در آمیخت، و در آن لحظه آن دو جان یکی شدند .

آن پهلوان چند روزی را بر این منوال سپری کرد، یعنی چند روز نیز از آن کنیزک لذت و تمتع جست ولی پس از مدتی پشیمانی به سراغش آمد و از اینکه در امانت خیانت کرده است بسیار نادم شد. برای همین ، پهلوان آن کنیزک را قسم داد که مبادا درباره کاری که میان من و تو گذشت چیزی به خلیفه بگویی . پهلوان پس از اینکه خیالش راحت شد راهیِ دربار خلیفه شد و پس از چند روز به کاخ خلیفه رسید .

هنگامی که به درگاه خلیفه رسیدند خلیفه به پیشواز آنها آمد و همینکه خلیفه کنیزک زیبارو را دید هوش از سرش پرید و او نیز نتوانست در برابر جمال کنیزک خویشتن داری کند. خلیفه دید که زیبایی و جمال کنیزک صد برابر آنچه بود که برایش وصف کرده بودند. برای همین آن شب به قصد آمیزش و برای مباشرت نزد آن کنیزک رفت و هنوز به خوابگاه کنیزک نرسیده بود با یاد کنیز نیز، آلتش قائم شد و به شدت میل همبستر شدن با آن کنیز محبوب را کرد. خلیفه همینکه وسط پای آن نشست، قضا و قدر مانع آن عیش و عشرت شد و خلیفه ناگهان صدای جنبیدن و یا جویدن موشی را شنید و خیال کرد که این خش خشِ ماری است که به سرعت زیر حصیر حرکت می کند و از رویترس، آلتش خوابید و شهوتش بکلی از میان رفت.

وقتی کنیزک ناتوانیِ خلیفه را دید از تعجب قاه قاه خندید و به یاد قوه مردانگی آن پهلوان افتاد که شیری را کشت ولی آلتش همچنان قائم و ناخفته بود. خنده کنیزک طولانی شد و هر چه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتوانست. خلیفه از این کارِ خشمگین و عصبانی شد و فورا شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت : ای خبیث بگو ببینم سبب خنده تو چبست؟ من نسبت به خنده تو ظنین شده ام، راست بگو ، که اگر دروغ بگویی سر از تن تو جدا خواهم کرد و اگر راستش را بگویی به همین قرآن قسم تو را کاری نخواهم داشت .

کنیزک چون درمانده شد، یعنی از تهدیدهای خلیفه ترسید ماجرایی که میان او و پهلوان رفته بود و نیز قوه مردانگیِ آن یل را که برابر با ده قوه مردانگیِ یلان دیگر بود را نیز برای خلیفه تعریف کرد و همچنین از ضعف قوه مردانگی خلیفه که می کوشید خود را شخصی با حمیت و قدرت نشان دهد در حالی که از خش خش موشی قوه مردانگی اش فروکش کرد نیز گفت.

این صحبتهای کنیزک برای خلیفه مانند تلنگر بود و وقتی به خود آمد ، طلب آمرزش کرد و به یاد گناه و لغزش و پافشاری خود در مورد گرفتن کنیزک افتاد. با خود گفت: هر کاری که با دیگران کردم کیفرش به من رسید. به سببِ قدرتِ ناشی از جاه و مقام قصد ناموس دیگران را کردم و حالا همان بلا بر سرم آمد و به چاه مجازات افتادم. من درِ خانه دیگری را زدم، ناچار آن پهلوان نیز درِ خانه مرا زد، هر کس به دنبال ناموسِ دیگران بیفتد، بدان که دلال ناموس خود شده است. من با زور کنیزکِ شاهِ موصل را گرفتم، دیگری نیز آمد و فورا او را از من گرفت و حالا آن پهلوان که ندیم و امین من بود، خیانتکاری های من او را به فردی خائن تبدیل کرد. اکنون دیگر موقع کینه توزی و انتقام گیری نیست، من با دست خود کاری خام انجام دادم و حال اگر از آن فرمانده و کنیزک انتقام بگیرم کیفرِ آن ستم نیز بر سرم خواهد آمد.

برای همین رو به مهربانی آورد و از خدا طلب مغفرت کرد و به کنیزک گفت: ای کنیزک حرفی را که اکنون از تو شنیدم جایی بازگو مکن. من تو را همسر آن پهلوان خواهم کرد و تو هم از این ماجرا چیزی برایش نگو تا او نیز از من خجلت زده نشود ، چون آنقدر برای من فداکاری کرده است که شایسته نیست با یک اشتباه تمام آن خوبیها را فراموش کنم.

سپس خلیفه ، پهلوان را به حضور خود طلبید و غضبِ انتقام جویانه خود را فرو خورد و برای پهلوان بهانه ای جالب تراشید و گفت که من از این کنیزک متنفر شده ام، زیرا که مادر فرزندم از شدت رشک و حسادت نسبت به کنیزک سخت در جوش و خروش است و حالا اوقاتش برای من به شدت تلخ است و شایسته نیست که من برای خاطر این کنیزک همسرم را بیازارم و حالا تصمیم دارم که این کنیزک را به کسی ببخشم و چون تو برای آوردن او بسیار فداکاری کرده ای کسِ دیگری را شایسته این هدیه نمی بینم .

خلیفه مصر، کنیزک را به عقد و ازدواج پهلوان در آورد و به او سپرد و حرص و خشم خود را متلاشی کرد .

************

مردانگی حقیقی در اصطلاح اهل معرفت با رجولیت فرق دارد. عرفا به کسی مرد می گویند که بر هوای نفسش غالب باشد . آن کسانی که اسیر شهوات نفسانی هستند مرد نیستند بلکه فقط هیات مردانه دارند .


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

روايتي است از ناصرالدوله فرمانفرما ( جد نصرت الدوله فيروز ) كه زماني كه حاكم كل كرمان و اطراف بود؛ يكي از ياغيان بلوچ ( سردار حسين خان) را دستگير كرده؛ در كرمان زنداني ساختند.

پسر جوان سال اين ياغي نيز همراه او دستگير شده در همان زندان و زير يك غل با پدر بود. طفلك در زندان مبتلا به ديفتري مي شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس مي كند كه بچه بيمار را از زندان خارج كنند تا بلكه معالجه شود. فرمانفرما نمي پذيرد.

سردار توسط افضل الملك كرماني كه از نزديكان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تكرار مي كند. فرمانفرما نمي پذيرد. افضل مي گويد كه سردار حاضر است پانصد تومان قرض كند و پيشكش دهد تا فرزندش را از پيش چشمش خارج كنند. فرمانفرما نمي پذيرد.

افضل به آخرين حربه متوسل مي شود كه: " آخر خدايي هست! پيغمبري هست! ظلم است كه پسري چنين رشيد در برابر چشم پدرش زيرغل و زنجير بميرد و كسي به دادش نرسد. اگر پدر گناهكار است؛ باري پسر كه گناهي ندارد."

ناصرالدوله باز جواب منفي مي دهد كه: "فرمانفرماي كل مملكت كرمان؛ انتظام مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان بلوچ نمي فروشد."

همانروز فرزند سردار بلوچ در پيش چشم اشكبار پدر خود جان مي دهد.
يكي دو روز بعد؛ يكي از محبوبترين فرزندان فرمانفرما به ديفتري مبتلا مي شود. اطبا هرچه جهد مي كنند؛ سودي نمي بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ پانصد گوسفند در كرمان و ولايات اطراف قرباني كرده و به فقرا مي بخشند. ولي باز افاقه نمي شود و كودك؛ پسر فرمانفرما نيز جان مي دهد. فرمانفرما چنان مغموم مي شود كه تا چند روز پي در پي مويه مي كرد و هيچكس را نمي پذيرفت. خانواده او كه اين حالت روحي او را مي بينند؛ از افضل الملك مي خواهند كه به ديدن او رود تا بلكه او را به خورد و خوراك بازگرداند. افضل ناخوانده يااللهي گفته به اطاق خصوصي فرمانفرما وارد مي شود. هنوز سلام و عليك نكرده؛ فرمانفرما فرياد مي زند:" افضل ! عاصي شده ام. باور كن كه پيري نيست! پيغمبري نيست! خدايي نيست! هيچ كس نيست! وگرنه ؛ اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعاي شبانگاهي من كارگر نبود؛ لااقل به دعاي اين فقرا و به بركت اين پانصد گوسفند و نذر و نذورات مي بايست فرزند من نجات يافته باشد."

افضل پاسخ مي دهد:" حضرت اجل اين فرمايش را نفرماييد كه هم خدايي هست و هم پيغمبر و پير! و بالاخره كسي هست! اما بدانيد كه فرمانفرماي كل مملكت عالم نيز؛ انتظام مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه ناصرالدوله نمي فروشد!"
آنگاه هردو نشستند و لحظه اي به هم نگريستند و مدتي گريستند و باز گريستند.


یکی بود ،یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد در آمدند و به پیامبر(ص) گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانه خود ببرد و از او پذیرایی کند. هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . اما در آن میان یکی از کافران که هیکلی درشت و تنومند داشت باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانه خود برد، زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخوارست. پیامبر وقتی دید کسی حاضر نیست میزبان او شود، خود او را به خانه برد تا از او پذیرایی کند.

چون وقت شام رسید اهل خانهِپیامبر، پی در پی طعام می آوردند و پیش او می نهادند و او در اندک زمانی همه را می بلعید، تا جایی که به اندازه هیجده نفر غذا خورد . آن شب تمامی افراد خانه پیامبر بی شام سر بر بالین نهادند.

سپس مهمان پُرخوار به اتاقی مخصوص رفت و دراز کشید و به خوابی سنگین فرو رفت . ساعتی بعد یکی از افراد خانه که از پُرخواری او بسیار خشمگین شده بود آمد و در اتاق را از پشت قفل کرد و رفت . نیمه های شب بود که مهمان دچار دلپیچه ای عجیب شد و برای قضای حاجت شتابان به طرف درِ اتاق دوید، آمد در را باز کند دید در از پشت قفل است. هر چه در را تکان داد در باز نشد که نشد . ناچار به بسترش رفت تا با خوابیدن موقتا از این مهلکه نجات پیدا کند .

بالاخره بعد از دقایقی این پهلو و آن پهلو شدن به خوابی عمیق فرو رفت و در عالم رویا خود را در خرابه ای خلوت یافت، چون دید هیچکس در آنجا نیست جامه اش را واپس زد و با خیال راحت خود را تخلیه کرد. در این وقت ناگهان از خواب پرید و دید رختخواب، غرق کثافت شده است. اضطراب دیوانه کننده ای بر او مستولی شده بود، نمی دانست چه کند . فقط دوست داشت که در آن لحظه زمین دهان باز کند و او را فرو بلعد .

سپیده دمان بود که پیامبر (ص) برای رهایی او از مهلکه سخت، با شتاب خود را به درِ اتاق رسانید و بی آنکه خود را به او نشان دهد قفل در را گشود و رفت تا با او روبرو نشود و موجب خجلتش نگردد . مهمان که درِ نجات به رویش باز شده بود با احتیاط جلو در آمد و این طرف وآن طرف را نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی ناظر نیست با سرعت عجیبی پا به فرار گذاشت . در این اثنا یکی از اهالی خانه وارد اتاق شد و چون آن صحنه فضیح را دید خواست سر و صدا راه بیندازد که پیامبر به او فرمود داد و قال راه نینداز . بستر او را خودم می شویم و مشغول شستن آن شد .

از آن طرف مهمان فضیحت کارِ طماع چون در وسط راه متوجه شد حِرزِ خود را در اتاق جا گذاشته شتابان به سوی خانه پیامبر دوید و چون وارد خانه شد دید پیامبر با خوشرویی مشغول شستن بستر اوست . او با دیدن چنین وضعی چنان پریشان شد که دو دستی بر فرقِ خود کوبید و به دست و پای پیامبر افتاد . اما آن حضرت او را مورد لطف قرار داد و او چنان تحت تاثیر اخلاقِ محمد قرار گرفت که از صمیم قلب به اسلام گروید .و آن شب را نیز مهمان رسول خدا شد . و چون برای او شام آوردند اندکی شیر خورد و دست از طعام کشید . همگان تعجب کردند که چنین شخصِ شکمباره ای چگونه به این اندک اکتفا کرده است . پیامبر فرمود : او از وقتی که مسلمان شده از حرص و آز پاک گردیده است . این است که به اندک طعامی بسنده کرده است .

***************

این حکایت در بیان زشتی حرص و آز است و ضمن آن می گوید که ایمان تنها یک مشت لفظ و امور ذهنی خلاصه نمی شود، بلکه هر گاه بارقه حقیقی ایمان بر دلی بتابد حرص و آز را می سوزاند و از میان می برد، و هر گاه شخص با وجود دعوی ایمان، همچنان اسیر حرص و آز باشد معلوم می گردد که ایمانش ایمان نیست بلکه تنها در پوسته ای از ایمان و آداب مربوط بدان توقف کرده است . چنانکه وقتی آن کافر از سر صدق و صفا به ایمان گرایید خُلق و خوی او نیز دگر شد .


یکی بود ، یکی نبود

قسمت سوم

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

دختر گفت : در آغاز به او گفتم که این دو روزه عمر اگر چه گوهر است، اما چه فایده که خُرد و ناچیز است و او که سه مرواریدِ خُرد بر آن افزود در پرده گفت: اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتی نیست،

اگر صد سال مانی ور یکی روز

بباید رفت از این کاخِ دل افروز

من که پاسخ را درست یافته بودم آن پنج مروارید را با شکر در هاون کوفتم و در آمیختم و :

گفتم این عمرِ شهوت آلوده چو دُر و چون شکر بهم سوده

به فسونوبه کیمیا کردن کهتواند ز هم جدا کردن

و او با افزودن شیر، مرواریدِ عمر را از شکر شهوت جدا کرد و من آن شیر بخوردم و دیدم که ذره ای از آن دُر کم نشده است. پس از آن حکمت و دانایی در شگفت شدم و او را به همسری برگزیدم و انگشتری خود به نشان رضایت بر این پیوند بدو فرستادم و او انگشتری را بی درنگ در انگشت کرد که به منت پذیرفتم . آنگاه آن مروارید بی بدل را فرستاد . یعنی که مرا چون این گوهر جفت نخواهی یافت، و من که مروارید همسنگ با آن قرین کردم، گفتم که: جفت او منم و او چون سومی بر این جفت نیافت مهره آبی رنگ برای دور کردن چشم بد بر آن افزود و من آن گردنبند را به نشانه عهد و پیوند همسری به گردن آویختم . پدر از آن هوش و دانایی مدهوش شد و :

کرد پیرایه عروسی راست

سرو و گل را نشاند و خود بر خاست

*******

این صورت داستان است که کودکان و نوجوانان ، بلکه میانسالان و پیران را مجذوب می کند و اینک گوشه ابرویی از سیرت داستان که جویندگان حکمت و عرفان را کوکب هدایت تواند بود .

این داستان از نگاه عارفان ، روایتی شاعرانه از قصه آفرینش است که ماجراهای آن از پرده زمان و مکان بیرون و جاودانه در کار روی دادن است . آن پادشاه حضرت احدیت است که پادشاهی کارساز و بنده نواز است و آن دختر تجلی جمال اوست. این دختر نازپرورده، صد هزار نیاز است، چون آدمیان را هر یک به گونه ای عاشق خود می بیند ، روی از همه پنهان می کند و سیمرغ وار در بلندای کوه قاف در قلعه ای که محراب جلال و حریم عزت اوست مقام می کند، آنگاه خیالی از حسن بی مثال خود را بر لوح پرندگون آفرینش نقش می کند و به زبان تکوین دعوتی عام می کند از تمامی سوداگران عشق که اگر این نگار خوش و شیرین حرکات را می جویند این راه و این نشان، این شرط و این امتحان .

و اما کسانی که سر را جدا دیدند کسانی بودند که سرها در این سودا بر باد دادند و چه آرزوهای خام که ناپخته می ماند تا یکی از هزار و صدهزار شاهد مقصود را در آغوش کشند.

اما آن یکی که به مقصود می رسد شاهزاده ای است نیک نام و نیکو کردار و سخت کوش و عاشق، زیرا انسانهایی که از عالم لطف و نیکویی دور و به اوصاف اهریمنی نزدیک باشند هیچگاه به کمال هنر راه نمی یابند، چرا که به فتوای عقل، روحِ ناموزون که از پرده انسانیت خارج شده است نوای موزونی نتواند آفرید.


قسمت دوم

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

و بدین همت تیغ در دست به سوی آن حصار و آن طلسمات بیرون آمد و چون آوازه در افتاد که شیرمردی به دادخواهی بر خاسته است ، هر کس شنید همت و خواست خویش در کار او بست و جوان با نیرویی شگرف به طلسمات نزدیک شد، وردی بخواند و افسونی بدمید و یک یک طلسمها را بشکست تا بدان حصار بی دروازه رسید . پس دهل برگرفت و بر گردِ حصار بگشت و هر جای دهل زد و بازتاب صدا بیازمود، تا دروازه را بیافت و بگشود . چون بانوی حصاری از این واقعه خبردار شد به نشاط آمد و جوان را آفرین کرد و گفت: اکنون باید به سوی شهر و بارگاه پدر شوی تا من نیز بدانجا آیم و از تو اسرار نهفته را جویا شوم . چون جوان به دروازه شهر رسید ، نخست آن صورتِ پرند سرشت را از طاق دروازه برگرفت و دستور داد که آن سرهای بریده را با تن ها قرین کنند و به خاک سپارند، و شهریان نثارافشان و سرود خوانان سوگند خوردند که اگر شاه از این پیوند سرباز زند او را تباه کنیم و جوان را به شاهی نشانیم :

کان سر ما برید و سردی کرد

وین سر ما رهاند و مردی کرد

از آن سوی عروس زیبا روی که در دل از پیروزی شوی شادمان بود به شهر آمد و داستانِ جوان دلیر را با پدر بگفت که چگونه سه شرط را به انجام رسانده و تنها شرطِ چهارم مانده است:

شاه گفتا که شرط چارم چیست

شرط خوبان یکی کنند نه بیست

دختر گفت صبحگاه او را به مهمانی فراخوانید و اکرام کنید و من پسِ پرده از وی پرسش های سربسته کنم تا بختش چگونه مدد خواهد کرد.

بامدادان مجلس آراستند و خوانِ زرین نهادند و بزرگانِ شهر از راستگویان و درستکاران فراخواندند و شاهزاده را بر خوان بنشاندند:

از بسی آرزو که بر خوان بود

آن نه خوان بلکه آرزودان بود

آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان طراز بازی آغاز کرد . نخست از گوشوار خود دو لولوی خُرد برگرفت و به خازن سپرد که این نزد مهمان بَر و پاسخش بگیر و بیاور . جوان آن دو لولو را با سه لولوی دیگر قرین کرد و هر پنج را نزد دختر فرستاد که پاسخش این است . دختر که با شگفتی پاسخ را دریافته بود ، آن پنج لولو را در هاونی نهاد و با شکر بیامیخت و دُر و شکر را چنان بسود که چون غبار شد . پس باز آن لولو و شکرِ سوده را نزد مهمان فرستاد که پاسخ گوی . مهمان باز نکته را دریافت و جامی شیر طلب کرد و آن سوده را در جام ریخت و بیامیخت و باز فرستاد . دختر باز پاسخ سنجیده شنید . آنگاه شیر را خورد و ذرات ته نشین لولو را خمیر کرد و بر ترازو سنجید و دید که یک سرِ موی کم نشده است . پس انگشتری از انگشت خود بیرون آورد و برای مهمان فرستاد . مهمان انگشتر بگرفت و در انگشت خویش کرد ، سپس دُری جهان افروز و بی همتا همچون شبچراغ از گنجینه خود بِدَر کرد و برای دختر فرستاد . دختر گوهری همسنگ آن در خزانه خود بیافت و هر دو را برای جوان باز فرستاد . جوان نظری در آن دو گوهر همسنگ کرد و آن دو را از یکدیگر باز نشناخت، پس مهره اَرزق از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بیاویخت و بفرمود تا به نزد دختر برند . این بار فریاد آفرین از پسِ پرده برخاست و دختر با پدر گفت :

همسری یافتم که همسرِ او نیست کس در دیار و کشورِ او

ما که دانا شدیم و دانا اوست دانشِ ما به زیرِ دانش اوست

پدر گفت زهی شادی و فرخندگی ، اما پرده بردار و این رازهای نهفت با من در میان گذار .

ادامه دارد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

در روزگار پیش در خطه روس، شهری بود چون عروس زیبا و آراسته که پادشاهی داشت عمارت ساز و رعیت نواز . این پادشاه دختری داشت نازپرورده که :

رخ ز خوبی ز ماه دلکش تر لب به شیرین از شکر خوش تر

زهره ای دل ز مشتری برده شکر و شمع پیش او مرده

این دختر صاحب جمال، صاحب کمال نیز بود و :

بجز از خوبی و شکر خندیداشت پیرایه هنرمندی

دانش آموخته ز هر نسقیدر نوشته ز هر فنی ورقی

خوانده نیرنگنامه های جهان جادوییها و چیزها نهان

و چون در جمال و کمال بر همگان سر بود، البته به هر بی سر و پایی دست همسری نمی داد و چون در روزگارخویش طاق و یگانه می نمود، جفت هر رهگذری نمی شد. از این رو:

در کشیده نقاب زلف به روی

سر کشیده ز بارنامه شوی

باری آوازه در جهان افتاد که شاهِ پری رویان و سرآمد حوریان گویی از آسمان به زمین آمده است . دختری که در مهد ماه و خورشید پرورش یافته و زهره خنیاگر او را به شیر عطارد پرورده است ، و بدین آوازه رغبت مردمان بدو گرم شد و از هر سو به خواستگاری روان شدند و

این به زر آن به زور می کوشید

و او زر خود به زور می پوشید

اما آن دختر خوب روی چون دست خواهندگان دراز دید دستور داد تا بر فراز کوهی بلند حصاری محکم بنا کردند و در راه آن طلسم های خطرناک از پیکره های آهنین نهادند و در دست هر پیکر شمشیری بود که به یک دم سر از تن رهگذران بی خبر جدا می کرد و دروازه آن قلعه را نیز چنان ساخته بودند که چون در آسمان پنهان و بی نشان بود . پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعی در امان باشد و بدین سان بانوی حصاری لقب گرفت . اما در نهان چشم به راه جوانمردی بود که یگانه آفاق و جفت آن طاق باشد . باری:

آن پری پیکر حصار نشین بود نقاش کارخانه چین

چون قلم را به نقش پیوستی آب را چون صدف گره بستی

از سواد قلم چو طره حورسایه را نقش بر زدی بر نور

خامه برداشت پای تا سر خویشبر پرندی نگاشت پیکر خویش

بر سر صورت پرندسرشت به خطی هر چه خوبتر بنوشت

کز جهان هر که را هوای من است با چنین قلعه ای که جای من است

گو چو پروانه در نظاره نورپای در نه سخن مگوی از دور

هر که این نگار می باید نه یکی جان هزار می باید

و در پایان آن پرند چنان نگاشت که حواستگار من چهار شرط می باید: شرط اول آنکه مردی نیک نام و نکو کردار باشد . شرط دوم گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پر پیچ در پیچ است تا به آستانه حصار رسد . شرط سوم آنکه دروازه حصار را پیدا کند تا شوی من به جای دیوار از در وارد شود و چهارم آنکه چون آن سه شرط بجا اورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه رود، تا من نیز بدانجا ایم و از خواستگار حدیث ها و اسرار هنر را جویا شوم

گر جوابم دهد چنان که سزاست خواهم او را چنان که شرط وفاست

وآنکه زین شرط بگذرد تن او خون بی شرط او به گردن او

و چون آن نقش بر کشید و شرط ها بنوشت، آن پرده پرند سرشت را به غلامی سپرد و گفت:

بر در شهر شو به جای بلند این ورق را به طاق در دربند

تا ز شهری و لشگری هر کس افتدش بر چو من عروس هوس

به چنین شرط راه بر گیردیا شود میر قلعه، یا میرد

غلام پرده را بر دروازه شهر نهاد تا عاشقان در او نگاه کنند و :

هر که را رغبت افتد خیزد

خون خود را به دست خود ریزد

جوانان خام طمع از هر سو به تمنای آن عروس گرد آمدند و از گرمی جوانی و سودای ناپخته ، زندگانی خویش بر باد دادند ، و آنکه ی کوشید و اندکی دانست و چند طلسمی را بگشود در طلسمی دیگر جان باخت . چندان که دور قلعه را به جای دیوار با سرهای مدعیان آراستند و هر چند غیرت عشق هر دم ندا می کرد که:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی ، بی جرم و بی جنایت

هر روز زمره ای دیگر به عشق سر بر می آوردند و در هوای معشوق بر خاک می افتادند . روزی از روزها شاهزاده ای جوان و آزاده و زیرک و زورمند و خوب و دلیر در آن حوالی به شکار آمده بود تا چون بهار شکفته و خندان شود و از قضای روزگار به دروازه آن شهر رسید و :

دید یک نوش نامه بر درِ شهر

گرد او صد هزار شیشه زهر

گاه در جمال دختر نظر می کرد و گاه در سرهای بریده می نگریست، گنجی دید در دهان اژدها و گوهری در کنار نهنگ و :

گفت از این گوهر نهنگ آویز

چون گریزم که نیست جای گریز

با خود گفت این همه سر در این سودا به باد رفته است، سرِ ما نیز رفته گیر . اما این پرند را شاید پریان برای مشتریان غافل بسته اند و:

پیش افسون اینچنین پریی

نتوان رفت بی فسونگریی

هر بامداد با دلی پر درد به شهر می آمد و آن پیکر نوآیین را که هم قصر شیرین و هم گور فرهاد بود از نو می نگریست و داغ عشق تازه می کرد . و از هر سو چاره سازی می جست تا آن بندهای سخت را از وی سست کند و آن حصار را رخنه ای بگشاید:

تا خبر یافت از هنرمندی دیو بندی فرشته پیوندی

به همه دانشی رسیده تمام در همه توسنی کشیده لگام

پس بدین خبر دل خوش کرد و :

سوی سیمرغ آفتاب شکوه

شد چو مرغ پرنده کوه به کوه

تا او را یکه و تنها در غاری یافت . دیدارش چون بهار و گفتارش چون گار . پس:

خدمتش را چو گل میان بر بست

زد به فتراک او چو سوسن دست

و آن حکیم از حساب های پنهان و طلسمات پیچ در پیچ عالم آنچه مناسب دید با او گفت و جوان با توشه ای از دانایی و بینایی از کوه به شهر آمد . نخست جامه سرخ پوشید که به خونخواهی آمده ام و آرزوی خود به کناری نهاد و :

گفت رنج از برای خود نبرم

بلکه خونخواهِ صد هزار سرم

ادامه دارد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

داستان درویش و افراد کشتی

درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت :کشتی مال شما و حق از آنِ من .

داستان ابراهیم ادهم و غلامش

ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت :وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .

داستانقبر پولدار و خانه فقیر

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ،مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

مردی در زمان حضرت داود(ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد: خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما . و این مرد سالها در خانه نشسته بود و این دعا را می کرد . مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساس او را می شنیدند مسخره اش می کردند ، ولی او به مسخره کردن دیگران اهمیتی نمی داد و همچنان به کار دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . و اینگونه در تمام شهر معروف شده بود و مردم او را تنبل و کاهل می پنداشتند .

این دعا کردن مرد و مسخره کردن اهالی شهر همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی که مشغول همین دعا در خانه بود، گاو بزرگ و تنومندی دوان دوان به درِ خانه او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و در حیاط ، روبروی مرد ایستاد. مرد که ابتدا تعجب کرده بود نگاهی به گاو کرد و بعدش ناگهان یاد دعایی افتاد که همیشه می کرد ، برای همین بی درنگ دست و پای آن حیوان را محکم بست و به تیغ تیز ، سرش را برید . سپس خدا را شکر کرد بیشتر از بابت اینکه متوجه شد خدا به او توجه دارد و بعدش نیز برای اینکه دعایش مستجاب شده بود و روزی بی زحمت به دست آورده بود .

مرد دعا کننده در همین حال و هوا بود که ناگهان مردی وارد خانه او شد که وقتی گاو را سر بریده دید بسیار افروخته شد و گریبانِ آن مرد فقیر را گرفت و به او گفت: ای بیرحم سنگدل ، چرا گاو مرا کشتی ؟! مرد فقیر که مبهوت شده بود نگاهی به مرد حمله برنده انداخت و گفت: من که گناهی ندارم . مدتی بود از خدا روزی حلال درخواست می کردم و اینک دعایم مستجاب شده است.

صاحب گاو کهبا شنیدن این جوابِ بظاهر سربالا سراپا خشم شده بود مرد فقیر را با ضرب و شتم ، به محکمه عدل حضرت داود (ع) برد . داود (ع) گفت: چه شده ؟ چه خبر است ؟ صاحب گاو در جواب سئوال حضرت گفت: ای پیامبر خدا به دادم برس که این مرد به جفا و ستم گاو مرا کشته است . آن حضرت رو به متهم کرد وگفت: چرا مال این مرد را تلف کردی؟ به چه دلیل شرعی و یا عرفی ، گاو او را کشتی؟ کشنده گاو گفت: ای داود ، من مدت هفت سال ، روز و شب از درگاه الهی درخواست می کردم که رزقی حلال و بی مشقت به من عطا فرما . این درخواست اجابت شد و من نه برایِ خوردنِ گوشت آن حیوان ، بلکه به شکرانه مقبول افتادن دعایم آن زبان بسته را ذبح کردم.

حضرت داود نبی(ع) پس از شنیدن توضیحات کشنده گاو گفت: این حرفها را کنار بگذار و برای اثبات ادعایت دلیل شرعی اقامه کن . آیا تو سزاوار می دانی که من در شهر ، سنت باطلی را بدعت بگذارم؟ این گاو را انصافا چه کسی به تو بخشید؟ آیا خودت آنرا خریدی یا وارث آنی؟ بنابراین برو مالِ این مرد را بده و یاوه گویی مکن ، و اگر تمکن مالی نداری باید بروی قرض کنی و حق او را بدهی و اینقدر هم دنبال بیهوده کاری مباش.

آن مرد فقیر پس از شنیدن حکم داود گفت: ای پادشاه ، تو نیز همان حرفی را به من می زنی که ستمکاران در حق من می گویند.

آن فقیر بینوا سر بر زمین نهاد و به درگاه الهی سجده کرد و گفت: ای خدایی که از سوز درون دلها آگاهی، این اخگر و التهاب درونی را که در دل من است به قلب داود نیز القاء فرما . این سخنان را گفت و شروع کرد به های های گریستن . و چنان گریست که دل حضرت داود(ع) برای او سوخت و از گریه های مرد فقیر منقلب شد.

بنابراین حضرت داود از صاحب گاو خواست فعلا یک روز مطالبه اش را از مرد فقیر عقب بیندازد و اجازه بدهد تا حضرت داود یک روز را بابت این دعوی تفکر کند.

خلاصه حضرت داود پس از استماع سخنان دو طرفِ دعوی به سوی محراب عبادت و خلوتگاه خود رفت و مدتی در کار این دو به تفکر سپری کرد و سرانجام وحی الهی در این باره رسید و حقیقت ماجرا بر او مکشوف گشت . داود(ع) از خلوتگاه بیرون آمد تا حکم نهایی خود را در این ماجرا اعلام کند .

او به صاحب گاو گفت: دست از دعاوی بی اساس خود بردار که حق با کشنده گاو است . نه تنها او ستمی درباره تو مرتکب نشده ، بلکه باید همه اموالت را نیز به او بدهی !

با شنیدن این حکم، آه و فغان صاحب گاو به آسمان بلند شد و دیوانه وار به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می خواست. مردم نیز با کمال تعجب و رقت قلب، حق را به صاحب گاو می داند و او را مظلوم می انگاشتند ، از اینرو در حکم و داوری داود(ع) نیز شک کردند و اعتراض ها شروع شد . حضرت داود نیز ابتدا نخواست که اسرار را فاش کند ولی وقتی ناله و زاری صاحب گاو را دید و همچنین اعتراض مرد را نسبت به حکمش دید تصمیم گرفت که سر این حکم را فاش کند .

پس به مردم گفت برخیزید و با هم به صحرا برویم تا به شما ثابت کنم که حق از آنِ کیست . جملگی راهی شدند . رفتند و رفتند تا به درختی تناور و پر شاخ و برگ رسیدند ، در اینجا داود ایستاد و رو به مردم کرد و گفت: از زیر این درخت ، بوی خون به مشام من می رسد . این تبه کار(صاحب گاو) یکی از غلامان پدر این مرد(کشنده گاو) بوده و در سال های قبل ، پدر این مرد فقیر (کشنده گاو) را کشته و همه اموالش را تصاحب کرده است . راز این جنایت در طول سالیان ، پوشیده ماند، اما حرص و طمع این شخص(صاحب گاو) باعث شد که شکایت به محکمه من بیاورد و مظلوم نمایی کند و همین امر پرده از راز جنایتش برداشت. ( نکته ای که لازم است در اینجا تذکر بدهم این است که خون به ناحق ریخته هرگز هدر نمی رود، بلکه میل به جستجو و یافتن قاتل و سبب قتل در هر دلی پیدا می شود . یعنی خداوند طبع مردم را کنجکاو آفریده، از اینرو وقتی قتلی مشکوک رخ می دهد، بعضی از آنها شروع می کنند به جستجو و کنجکاوی تا بدانند سبب قتل چیست و قاتل کیست . حساسیت انسان ها درباره خونی که به نا حق ریخته می شود، وجدان های آدمیان را خود آگاه یا نا خودآگاه می شوراند. گویی قطرات آن خون ریخته شده از پیاله ای است که تمام خون های آدمیان را در یکجا جمع کرده اند. این حساسیت وجدانی نمی تواند جنبه طبیعی داشته باشد. بلکه ناشی از داوری خداوندی است که پیش از رستاخیز برای حفظ جان آدمیان و تلخی احساس نقص در پیکر مجموعه انسانها صورت می گیرد، زیرا انسان در حال اعتدال روانی با قطع نظر از اینکه کشته شدن یک انسان، ممکن است ضرری را هم بر او وارد سازد یا سودی را از دست او بگیرد یک حالت شکنجه روحی همراه با بهت پر معنایی را درون خود در می یابد که قابل تفسیر یا دلسوزی به همنوع و ستم طبیعی نیست.)

سپس داود(ع) رو به مردم کرد و گفت: این تبه کار برای تصاحب اموال پدر این مرد، او را با کارد می کشد و چون شتابزده بوده، جسد را همراه کارد در این ناحیه مدفون می کند. اینک زمین را حفر کنید تا حقیقت ماجرا بر شما کشف شود . مردم نیز بلافاصله خاکبرداری کردند و جسد را همراه کاردی یافتند که اسم صاحب گاو بر روی آن نوشته شده بود. مردم که از این داوری حضرت داود(ع) مدهوش شده بودند طبق دستور حضرت داود آن مرد تبه کار را گرفتند و در همان زیر درخت تناور، او را قصاص کردند تا درسی شود برای دیگران .

طبق روال گذشته برای دوستانی که خواهان گذشتن از ظاهر قصه هستند و بیشتر به دنبال رمز و رازهای داستان هستند نیز باید بگویم که در این داستانی که برای شما بیان شد آن مدعی گاو تمثیلی از نفس اماره انسان است که همه چیز را برای خودش می خواهد حال به هر قیمتی که باشد و کشنده گاو نیز در این داستان مظهر عقل است که باید راه صواب را از ناصواب تشخیص دهد . حضرت داود نیز در این داستان نماد حضرت حق است که عین عدالت است و هیچ چیزی از چشم او پنهان نیست و حکمش چه ما آگاهی پیدا کنیم و چه نه مطمئنا خود عدالت است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او م کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .

آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !

آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند .

عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .

آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .

حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

پیرمردی بر روی الاغش بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را دید که پیاده بود .

پیرمرد پرسید: ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و ن خود را از ارث محروم مي كنند .

پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي .

سالك گفت : چرا ؟

پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند .

سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟

پير مرد گفت : تا راست چه باشد .

سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند .

پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟

سالك گفت : نه .

پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟

سالك گفت : ندانم

پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم

سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم

پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي

سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم

پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد

سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟

پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند

پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند

سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند

پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد

دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري

سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم

پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن

سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي

سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند

پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد

سالك روزي دگر بماند

پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت

سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم

سالك گفت : بر شنيدن بي تابم

پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي

سالك گفت : هر چه باشد گردن نهم

پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد

پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود

سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم

پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي

سالك گفت : آري

پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟

پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است

سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي

سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود

پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟

سالك گفت : همان كنم که تو گويي

سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت

مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس

سالك گفت : چرا ؟

مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند

مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن

سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد

پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت

پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي


یکی بود،یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد .

بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .

چندین سال بر این منوال گذشت. روستایی اصرار می کرد و شهری بهانه می آورد. و هر سال مرد روستایی برای انجام کارهایش به شهر می آمد و هفته ها مهمان آن مرد سخاوتمند بود . تا اینکه سختی و پا فشاری روستایی سبب شد که فرزندان شهری نیز حال و هوای روستا و گردش و تفرج به سرشان بزند و مصرانه از پدر بخواهند که سفری به روستا بکنند . ولی شهری که مردی آگاه و جهان دیده بود و دل به این دعوتها و وعده های شکرین نمی بست زبان به اندرز فرزندان گشود و گفت: عزیزان، بترسید از شر و بدی کسی که به او نیکی کرده اید . این اظهار دوستی های ناپایدار است و اعتماد به آن، شرط خردمندی نیست . زمام احتیاط را از دست ندهید و با حرفهای گرم و دلنشین این روستایی، خام نشوید. معلوم نیست که آخر و عاقبت این دعوتها و قول و قرارها به کجا خواهد کشید .

سخنان پخته و پندآموز پدر بر گوشِ هوشِ فرزندان فرو نرفت، برای اینکه لهیبِ هوا و هوس و دیدار از روستا، عقل و هوش از آنان در ربوده بود . سرانجام دعوت پیاپی روستایی و میل و هوای بی امان فرزندان در سفر به روستا ، شهری را تسلیم کرد و چاره ای ندید جز موافقت با آنان .

روستایی بعد از عهد و پیمان و قول و قرارهای استوار، با خوشحالی راهی روستا شد . خواجه و فرزندان نیز به تدارک سفر پرداختند و بالاخره پس از مدتی زاد سفر بر گرفتند و شادمان و خندان به سوی روستا حرکت کردند و در طول راه لطیفه ها گفتند و روایات و اشعار و سروده هایی در مزیت سفر خواندند. و به یکدیگر مژده می دادند و می گفتند: در این سفر نه تنها روستایی از دل و جان به ما خدمت می کند بلکه حتی آذوقه سراسر زمستانمان را نیز به ما می دهد و خلاصه هر چه دارد در طبق اخلاص می گذارد .

آنها با این خیالات خوش راه های صعب العبور را در سرما و گرما می پیمودند و به یکدیگر دلداری می دادند . اما راه ، تمام شدنی نبود و هر چه می رفتند، دشت بی پایان دهان می گشود. رفته رفته شور و شعف آغازین جای خود را به خستگی و بیتابی داد. دیگر از آن خنده های مستانه و لطیفه های دلنشین خبری نبود و چهره ها گرفته و اخم آلود و ستوران و اسبان نیز خسته و نزار شده بودند . راهی برای بازگشت نبود و باید همچنان پیش می رفتند. نزدیک یک ماه سپری شد و هنوز در بیابانها سرگردان بودند.

سر انجام پس از طی مسافت زیاد و سختیهای بسیار، چهره روستای مورد نظر پیدا شد . گویی که کعبه مقصود نمایان شده است . بار دیگر اخگر شوق و شور در جان خسته و فسرده آنان زبانه کشید . خانه روستایی را پرسان پرسان پیدا کردند و با شتاب و شوق دویدند تا به در خانه روستایی برسند. درب منزل مرد روستایی را کوبیدند روستایی به جلوی درب آمد، ولی گویی آنها به جا نمی آورد. مرد روستایی با نگاه سرد و غریب نگاهی به آنها انداخت و مرد شهری با گرمی تمام با او به احوالپرسی پرداخت ولی در جواب سلام خویش پاسخ سردی شنید . مجددا با صدای بلندتری سلام کرد، ولی دوباره با نگاه مات و سرد او روبرو شد . شهری مجبور شد که خودش را معرفی کند و سابقه دوستی هفت هشت ساله خود را با او به زبان آورد. و به او گفت: من فلانی هستم ، همان کسی که سالها می آمدی شهر و من آن صاحبخانه ام ! روستایی با تعجب نگاهی به مرد شهری کرد و گفت: چرا پرت و پلا می گویی، مگر دیوانه شده ای، این حرفها چیست که می زنی ؟!

پنج شبانه روز خواجه و فرزندانش در کوچه سر می کنند و روستایی آشنایی نمی دهد . انگار نه انگار که این خانواده را می شناسد . مرد شهری هم بخاطر خسته بودن و لاغر شدن چارپایانش مجبور بود در روستا بماند تا آنها رمق بگیرند تا بتواند از محنت و رنجی که می کشید نجات پیدا کند . شب پنجم باران شدیدی باریدن گرفت و مرد شهری مستاصل از همه جا، دوباره با التماس رو به خانه مرد روستایی آورد و به او گفت: لااقل در این شب سرد و بارانی ما را به منزلت راه بده تا فردا فکری به حال خود کنیم، روستایی با تکبر سری تکان داد و با دست، انتهای باغ را نشان داد و گفت: در انتهای این باغ، آلاچیقی است که شبها کسی در آنجا تیر و کمان بدست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد . اگر حاضری امشب نگهبانی دهی ، می توانی درآنجا بمانی و الا برو پی کارت .

شهری که چاره نداشت با دل و جان پذیرفت و همراه اهل و عیال خود درآن آلاچیق نیمه متروک و تاریک مسکن گزید و تیر کمان رو نیز بدست گرفت تا او به مراقبت بپردازد و همراهانش نیز به گوشه ای استراحت کنند . اما مگر ات موذی می گذارند ؟ نه می توانند بخوابند و نه از ترس گرگ و ات موذی خواب به چشمانشان می آید . در همین اثنا که از خوارش نیش ات در تنگنا بودند شبحِ گرگ بزرگی نمایان شد و مرد شهری با ترس تیری به چله کمان گذاشت و با همه قدرتی که داشت زه آنرا کشید و سپس تیر را رها کرد .

حیوان نقش بر زمین شد وضمن افتادنگوزی از آن حیوان خارج شد . ناگهان روستایی سرآسیمه و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ رساند و فریاد زد: ای ناجوانمرد کره خر مرا چرا کشتی ؟ شهری که تعجب کرده بود به روستایی گفت: نه بابا جان، درست دقت کن . چگونه تو می گویی این خر است در حالی که هم فاصله تو از آن حیوان دور است و هم اینکه هوا تاریک است و تازه با این بارانی هم که می آید دیدن آن حیوان از اینجا بعید به نظر می رسد . من گرگ را زده ام نه خر تو را . روستایی که حالا عصبانی شده بود گفت: نخیر من صدایگوزِ حیوانم را در میان بیستگوزِ دیگر تشخیص می دهم .

وقتی مرد شهری اصرار و ادعای روستایی را بر درست تشخیص دادن حیوان خود، از آن فاصله را دید و رجز خوانی مرد روستایی را درباره قدرت درک و تشخیص و حافظه اش شنید دیگر تاب تحمل را از دست داد که این مرد روستایی آواز گوز خر خویش را میان این همه تاریکی و صدا تشخیص می دهد ولی مرا که ماه به ماه در منزلم از او پذیرایی می کردم را نشناخته است . برای همین از کوره در رفت و یقه مرد روستایی را گرفت و به او گفت : مردکه حقه باز:

در سه تاریکی شناسی بادِ خر؟.چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟

مانند داستانهای گذشته ، برای دوستانی که می خواهند از ظاهر داستان گذشته و مقداری به باطن آن راه یابند توضیحاتی می دهم، هر چند که می دانم شما دوستان بر فهمِباطن آن از من جلوتر هستید.

در داستان فوق، شهر کنایه از عالم غنی و آباد الهی است و روستا کنایه از دنیای محدودِ حسی و مادی است . مرد روستایی تمثیلی از شیطان و شیطان صفتانی است که با وعده ها و سخنان دلنشین، انسانها را که فطرتا به عالم تعلق دارند به بیغوله ویران مادیت می کشند . و مرد شهری ، تمثیل انسانی است که با وسوسه یاران و یا قواهای نفسانی که از مادرِ نَفسِ او زاده می شود عالم ت و معنا را ترک می کند و راهی ویرانه ها و هلاکتگاه های مادی می شود . در بخش پایانی این داستان، روستایی تمثیل کسانی می شود که ادعای واصل شدن به کوی حقیقت دارند ولی از معنا تهی هستند و تنها خود را به رسوم و آداب عارفان و صوفیان حقیقی مترسم می کنند .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ،ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . ( نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.)

طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و تی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه ان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو ان محسوب می دارند .

هنگامی که ان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟

در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را ت می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست .

وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست باشد ، سزاوار من بود، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است.

زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولیاو همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغولبود .

یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد .

درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟

خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد. به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پسراز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند .

گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای

ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

دقوقی عارف بلند مرتبت و با کمال بود و پیوسته در سیرو سفر بود. کم می شد که دو روز را در یک محل سر کند . در تقوی و وارستگی ، گوی سبقت از همگان ربوده بود و در اظهار نظر ، راست رای و صائب بود و در مورد هر چیزی نظر می داد درست بود . اما با این همه ، در جستجوی اولیای خاص خدا بود و در این طریق ، طلبی آتشین داشت ، از اینرو سالیانی چند در پهنه زمین می گشت تا به مطلوب خود رسد ، و حتی گاه می شد که پا و جامه دران قدم بر خارستان ها و سنگلاخ ها می نهاد و با گرمی تام و اشتیاق تمام همه جا را می جست ، باشد که اولیای خدا نقاب غیبت از رخسار برگیرند و بدو رخ بنمایند .

سرانجام پس از سالها تحمل رنج و ومشقت و سختی و مرارت به ساحلی می رسد و با منظره ای بس شگفت انگیز روبرو می شود . در اینجا بهتر است ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

ناگهان از دور بر کرانه دریا هفت شمع فروزان دیدم که انواری بس حیرت آور داشت . شعله آن شمع ها به اوج افلاک سر می کشید . با حیرت تمام پیش خودم گفتم: این شمع ها دیگر چیست؟ در همین حال دیدم که آن هفت شمع ، به یک شمع مبدل شد و روشنایی آن نیز افزون تر گشت .(لازم به یادآوری است به کسانی که فکر می کنند که پیامبران و اولیاء خداوند با هم فرق می کنند و هر یک از پیامبران برای خودش دینی جدا آورده است و کلامشان با هم فرق می کندوآنقدر بر این تفاوتهای من در آوردیاهتمام می کنند که کار به جنگ و خونریزی می کشد باید گفته شود که همه اولیاء به وجهی یکی هستند چون همه یک دل هستند و دارای یک عقیده هستند و از همه مهمتر اینکه تمام پیامبران و اولیاء بر یکی فانی هستند . مگر می شود از آن یکی که همه عاشق او بودند کثرت و تعدد به پا خیزد و ادیان مختلف به وجود بیاید و به پیرو ادیان مختلف جنگهایی مانند جنگهای صلیبی رخ دهد ؟ پس آن هفت شمع در اصل ، یک شمع بود و هفت روح شد و در بروزِ صفات به هفت شمع تبدیل شدند وگرنه آنها همه یک شمع بودند.)

دوباره دیدم که آن یک شمع ، هفت شمع شد ، و ناگهان هفت شمع به هفت مرد نورانی در آمد که نورشان به اوج آسمان سر بر می آورد . حیرتم افزون و افزون تر شد ، اندکی پیش رفتم وقتی درست دقت کرد ، با منظره عجیب تری روبرو شدم . دیدم که هر یک از آن مردان به صورت تک درختی نمایان شدند ، هفت درخت انبوه و پر بار در پیش روی من بود با شاخه های پربرگ و آکنده از میوه های شاداب . با تعجب تمام از خودم می پرسیدم : چرا هر روز هزاران تن از مردمان از کنار این درختان می گذرند و آنها را مشاهده نمی کنند؟( باید متذکر بشوم که مردم در صحرای این دنیا برای رسیدن به سایه جانبخشِ روحی و آرامش درونی و راحتِ روح، خواهان انسان کاملی هستند که ایشان را بدین هدفِ مطلوب و نهایی برساند ، اما چون در چنبره اوهام و شهوات در خزیده اند ناگزیر به کسانی پناه می برند که به صورت و ظاهر، مانند خدمتگزاران انسان و دوستدار انسان هستند ولی در باطن و سیرت ، نوری از حقیقت و واقعیت نبرده اند . ذره ای را می بینند ولی خورشید درخشان را تشخیص نمی دهند .)

باز جلوتر رفتم و دیدم آن هفت درخت به یک درخت مبدل شد و آنگاه دیدم که آن درختان ، صف کشیده اند و یکی شان جلوتر از همه ایستاده، گویی که می خواستند نماز جماعت برپا دارند . عجیب تر اینکه آن درختان، قیام و رکوع و سجود نیز داشتند ، طولی نکشید که آن هفت درخت به هفت مرد مبدل شد . آنها دور هم مجمعی تشکیل دادند . از تحیر چشمانم را می مالیدم و به دقت می نگریستم تا بدانم آن هفت مرد بزرگ چه کسانی هستند ؟(یکی از اسرار تبدیل این اولیاء به درختان و اشجار این بود که بطور شهودی و عینی عبادت نباتات بر دقوقی مکشوف شود برای اینکه تمام آفریدگان خدا به طریقی او را ستایش و حمد می کنند و اینکه دوباره به هفت مرد بدل شدند برای این بود که به دقوقی فهمانده شود که آن درختان حقیقتا درخت نبوده اند .)

نزدیکتر رفتم و به آنها سلام کردم . جواب سلامم را دادند و مرا به نام صدا کردند . مبهوت ماندم که اینان مرا از کجا می شناسند و نامم را چگونه می دانند؟ در همین فکر بودم که آنها گویی اندیشه قلبی ام را خواندند و در پاسخم گفتند: چرا تعجب می کنی؟ مگر نمی دانی که عارفانِ روشن بین ، ضمیر اشخاص را می خوانند و از اسرار و رموز عالَم آگاهند؟ سپس به من گفتند که دوست داریم تا با تو نمازی به جماعت اقامه کنیم و تو به امامت ایستی و من قبول کردم .

نماز جماعت در کرانه دریا آغاز شد . در اثنای نماز ، چشم دقوقی به پهنای متلاطم دریا افتاد . دید که یک کشتی در ورطه امواج گرفتار آمده ، تندباد نیز امواجی کوه آسا پدید آورده و بر هم می کوبد و همچون بومِ شوم ، بانگ مرگ و نیستی برمی کشد . ساکنان کشتی در این هنگامه هولناک ، روحیه خود را بکلی باخته بودند و فریاد و شیون شان به عرش می رسید . براستی که قیامتی برپا شده بود .

دقوقی که در اثنای نماز ، شاهد این منظره رقت انگیز بود دلش به رحم آمد و از صمیم دل برای نجات بلازدگان لب به دعا گشود و با زاری و تضرع از درگاه الهی استدعا کرد که آنان را از آن ورطه مهیب نجات دهد . دعای دقوقی ، مقبول افتاد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید و نماز آنان نیز در همان زمان پایان یافت .

در این حال آن هفت نفر آهسته به نجوا پرداختند و از یکدیگر می پرسیدند : این چه کسی بود که در کار خدا فضولی کرد ؟ هر یک از آنها گفت : من چنین دعایی نکرده ام . بالاخره یکی از آن میان گفت : این دعا کار دقوقی بود .

دقوقی می گوید همینکه سرم را به عقب برگرداندم تا ببینم آنها چه می گویند ، دیدم هیچکس پشت سرم نیست و گویی جملگی شان به آسمان رفته بودند . گویا هر یک از آنان ، مرواریدی بود که آب شد و به قعر زمین رفت ، و خلاصه چنان غایب شدند که نه رد پایی از آنان ماند و نه غباری در صحرا از آنان دیده شد . و اینک سال هاست که من در آرزوی یافتن آنان بر سر می برم و هنوز این فراق به وصال ، نپیوسته است .

دقوقی سالها در حسرت آن اولیای مستور ماند و تا پایان عمر در اشتیاق ایشان اشک ریخت .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

در زمان عمر بن خطاب ، مرد چنگ نوازی زندگی می کرد که آوازی خوش داشت. زیبایی صدای این مرد چنان بود که بلبلان از شنیدن آن خاموش می شدند و انسانها با شنیدن آن مشعوف . در جوانی صدای مرد و نوای چنگش شهره عام و خاص شد بگونه ای که در همه جا خواهان شنیدن صدای خوش او بودند و در هر مجلس و بزمی که بزرگی تشکیل می داد در ازای مبلغ بسیاری او را نیز می آوردند تا در آنجا بزم آنها را خوش کند .

زمان زیادی نگذشت که او شهره آفاق شد و هر کسی آرزو داشت تا بتواند گوشی به نوای چنگ او بسپارد . او در همه جا می نواخت و دل می برد و هر کسی که صدای زیبای او را می شنید شیفته و مفتون ، آنرا برای دیگران نیز تعریف می کرد .

اینگونه او سالهای زیادی را گذراند و به یکه تازی خود در زمینه رامشگری ادامه داد ولی رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بار سنگین عمر خمیدن گرفت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خفت ، آواز دلپذیرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود . دیگر کسی برای شنیدن آواز او بی قراری نمی کرد و او را بخاطر صدا و سازش کسی نمی خواست . جوانها جای او را گرفتند و بهتر از او نواختند و مرد چنگ نواز که حالا پیرمردی بیش نبود یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد . کسی دلش به حال او نمی سوخت ، برای کسی اهمیت نداشت که چه بلایی بر سر آن مرد چنگ نواز آمده است. کسی دیگر علاقه ای به شنیدن آواز او نداشت و او یک فراموش شده بزرگ بود .( لازم است اینجا نکته ای را ذکر کنم . هر کدام از شما عزیزان به انسانهایی بر خورد داشتید که در زمانی خاص در رشته ای ، معروف و مشهور بودند حال ورزش، هنر ، علم و . می خواهد باشد . کسانی که در دوره معروفی خودشان ، خود را گم کرده اند بسیار هستند و کسانی که فراموش شده اند وسوابق آنها فراموش شده است و محبت سابق مردم از آنها کم گشته است نیز بسیار هستند. پس بهتر است که در همان دوران شهرت ، خود را به جایی بچسبانند که انها را به آنجا رسانده است تا در دوران پیری نیز او آنها را بچسبد .)

پیرمرد که حالا در فقر دست و پا می زد پس از مدتی این در و آن در زدن متوجه شد که از دست این مردمان ، کاری برای او انجام نمی شود و به هر سو که رو آورد، چه دوستان قدیمی و چه آنهایی که زمانی التماسش را می کردند که در مجالس آنها حضور داشته باشد کاری برای او انجام ندادند. تا آنکه پیوند امیدش از خلق ، گسست و دل به امید حق بست . او رانده و درمانده از همه جا به سمت خارج شهر مدینه حرکت کرد و در حالی که در افسوس جوانی از دست رفته خود اشک می ریخت به قبرستان مدینه رسید . با دلی شکسته با خودش گفت : این بار برای خدا زخمه ها را بر رشته های ساز به رفتار در آورم و تنها برای او بنوازم تا شاید او مورد لطف بیاید و از دریای بیکران رحمت الهی تحفه ای بر گیرم و دستمزدی ستانم .

او در نواختن زخمه ها غرقه شد . تا آن موقع دیگران از صدای ساز او لذت می بردند ولی حالا خودش داشت لذت می برد و هر چه می نواخت شورش بیشتر می شد و عشقش افزونتر . در حالتی عجیب فرو رفته بود که هرگز دوست نداشت ازآن خارج شود و هر آنچه که در این چند سال از هنر آموخته بود را برای او اجرا می کرد و این حال چنان بر او مستولی شد که رنجه و ناتوان بر روی یکی از قبرها ، چنگ را بر زیر سر گذاشت و به خوابی ژرف فرو رفت .

همان زمان که پیر چنگی در عالم رویا فرو رفته بود حق تعالی ، خوابی را بر عُمَر چیره ساخت. بگونه ای که خلیفه نتوانست در برابر آن خواب تاب بیاورد . عُمَر تعجب کرد که این گونه خواب، برایش سابقه نداشته، زیرا عدات نداشت که آن موقع بخوابد . از اینرو گفت: من در این هنگام و دراین گونه مواقع عادت به خواب ندارم . پس این خواب از عالم غیب بر من واقع شده است و این خواب، البته که بی حکمت نیست .

عُمَر سر بر بالین نهاد و خواب، او را فرو گرفت و در رویایی دید که از بارگاه حق تعالی به او ندایی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید . از بارگاه الهی ندا در رسید که : ای عُمَر ، حاجت بنده ما را بر آور . بنده ای داریم که نزد ما جزء یاران ویژه و گرامی است و برای یافتن او باید تو به سوی گورستان بروی . ای عُمَر از خواب بر خیز و از بیت المال عمومی مردم، هفتصد دینار تمام بردار. آن دینارها را نزد آن بنده ما ببر و به او بگو: ای بنده مقبول ما ، فعلا این مقدار دینار را بگیر و عذر ما بپذیر . این مقدار دینار را بابت مزد کارت دادیم، فعلا همین مقدار را خرج کن و هر وقت که تمام شد باز به همینجا بیا و باز نیازت را به پروردگارت عرضه دار .

پس عُمَر از هیبت و شکوه آن صدا از خواب بر جهید و از برای انجام این خدمت آماده شد. به سرعت به سمت خزانه بیت المال رفت و هفتصد دینار زر را در داخل کیسه ای ریخت و رو به سوی گورستان نهاد و به جستجوی پیر چنگی پرداخت . اطراف همه گورها را نگاه کرد ولی جزء یک پیرمرد ضعیف و رنجور چیزی ندید . پس پیش خودش گفت: بنده خاص الهی نباید این پیرمرد باشد، پس یک بار دیگر در گورستان گردید و در نهایت ، عاجز و درمانده شد و جز آن پیر سالخورده ، کسی رادر آنجا نیافت. باز با خود گفت: حق تعالی فرمود که: من بنده ای صاف و پاک و شایسته و خجسته دارم . پیر چنگی مگر می تواند مرد خدا باشد؟ ( نکته ای که لازم است بگویم این است که با صورت گرایی نمی توان به حقیقت دست یافت، زیرا اشخاص در بسیاری از موارد ، انسان را در قضاوت دچار اشتباه می کند. از اینرو، ای بسا اهل صلاح را نا صالح و ناصالحان را صالح گمان می کند.) عُمَر محض احتیاط یکبار دیگر اطراف گورستان را دور زد، همانند شیری که آماده شکار است و پهنه هامون را دور می زند .

پس ار این همه جهد و تلاش و احتیاط، برایش مسلم شد که در آنجا غیر از آن پیر فرتوت ، کسی دیگر وجود ندارد . در این وقت با خود گفت: در میان تاریکی ، افراد روشن ضمیر بسیار یافت می شوند .

عُمَر آمد و با نهایت ادب در آنجا که پیر بود نشست، ولی به اقتضای حکمت الهی، ناگهان عطسه ای بر او عارض شد و در این وقت پیر از خواب پرید و همینکه عُمَر را در بالای سر خویش دید به شگفتی دچار شد، و از ترس رنگش زرد گشت و پیش خود گمان کرد که محتسب است و خواست از آنجا برود . آن پیر در دل خود گفت: خدایا داد و فغان از تو، که محتسب پیر چنگی ضعیفی را گیر آورده است و می خواهد او را تنبیه کند .(این نکته را یاد آوری کنم که : اطلاق محتسب بر عُمَر بن خطاب برای آن است که او در امر به معروف و نهی از منکر سخت مبالغه می کرد و پیوسته، کمربند و دوالی چرمین به جهت حد و تعزیر و تنبیه متخلفین بر کمر خود بسته بود.)

عُمَر همینکه چشمش به رخسار پیر افتاد و او را ترسان و لرزان دید که رنگش رو به زردی نهاده است به کنار او رفت و او را مورد خطاب قرار داد و گفت: از من نترس و مگریز که از جانب حضرت حق برایت مژده آورده ام . حضرت پروردگار از بس ستایش تو کرد، من عاشق و شیفته روی تو شدم. اینک نزد من بنشین و از من دوری مگزین تا از اقبال و دولت به گوش هوشت رازها گویم.

پیرمرد که حالا کمی آرامتر شده بود نزد عُمَر نشست تا بفهمد که عمر چه برای گفتن دارد . عمر نیز که حالا مراد خود را یافته بود به او گفت: حق تعالی بر تو سلام می فرستد و احوالت را می پرسد و می گوید: با آن همه رنج و اندوه بیشمارت چه حالی داری؟ حال که فهمیده ای باید در خانه چه کسی بیایی و برایش بنوازی این چند دینار و زر را به عنوان دستمزد بگیر و خرج کن و اگر باز هم خواستی به همین جا بیا و با همان سوز دل برای من بنواز تا باز هم به تو بدهم .

آن پیر وقتی این سخنان را شنید، از شدت شرمندگی بر خود لرزید و از روی شرم دستش را گاز گرفت و جامه اش را از سر پریشانی از هم درید . فریاد می زد و می گفت: ای خداوند بی مِثل و نظیر، بس کن، دیگر الطاف را بر من سرازیر مگردان که این پیر بیچاره از این همه لطف، شرمسار شده و از شدت خجلت آب شده است .آن پیر چنگی ، بسیار گریه کرد و از کثرت درد و اندوه چنگ را بر زمین کوفت و خرد و متلاشی اش کرد، و پس از آن به چنگ چنین خطاب کرد: تو میان من و خدایم حجاب و پرده بودی، ای چنگ تو مرا از شاهراه، منحرف کرده ای زیرا قبلا به خاطر آراستن محافل اغنیا و هوس کاران می نواختم و نمی دانستم که ساز را باید برای خدا و تهذیب نفس به نوا در آورد. ای سازی که هفتاد سال ، خون مرا خورده ایو مدت هفتاد سال عمرم را تباه کرده ای. ای چنگ من بخاطر تو در پیشگاه صاحب کمال رو سیاهم.

عُمَر که گریه و زاری پیر چنگی را دید به او گفت: این گریه و زاری تو از آثار هوشیاری تو است، یعنی هنوز ((من)) از تو بر نخاسته و در وجود حق، فانی نشده است .آنکه با عشق حق، فانی گشته راهش ، راه دیگری است، زیرا که گریه و زاری کردن در عین هوشیاری وجود، در واقع یک گناه دیگر است .

وقتی عُمَر اسرار الهی را برایش آشکار ساخت، روح پیر چنگی در درونش بیدار شد و به مرتبه جان رسید . آن پیرمرد ، مانند جان، بی گریه و بی خنده شد، روح حیوانی او رفت و به جای آن روح الهی اش زنده شد و با آن روح الهی، زندگی جاودانه پیدا کرد .

حال که داستان پایان یافت می خواهم یک نتیجه گیری کوچک از این داستان نیز بیان کنم تا منظور داستان آشکارتر شود .

و اما منظور اصلی از حکایت پیر چنگی این است که وصول به حق ، منوط به شکل خاصی از پرستش نیست . بلکه شرط اصلی وصول به حق ، انکسار قلب و سوز دل است. چنانکه نغمه پیر ژولیده و درهم شکسته ای ، مقبول درگاه الهی واقع می شود و مزدِ چنگنوازیِ او به بیت المال حوالت می شود. این داستان بیان می کند که در درگاه الهی ، القاب و عناوین دنیایی و متداولِ میان انسانها بهایی ندارد. ای بسا کسی که در انظار ، حقیر و خوار مایه آید، اما هم او در درگاه الهی محبوب شمرده می شود .

اما سئوالی که ممکن است برای برخی از دوستان پیش بیاید این است که اگر نغمه چنگ آن پیر ، مطلوب درگاه خداوند افتاد پس چرا پیر از گذشته خود توبه کرد و بر عمرِ تلف شده تاسف خورد؟ جواب این است که توبه پیر بدان جهت بود که پیشتر فن نوازندگی خود را در طریق آراستن مجالس بزم محتشمان بکار می گرفته ، اما اینک دانست که ساز را باید به خاطر خشنودی خدا به صدا در آورد و لا غیر .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

کاروان کوچکی پس از طی مسافت درازی به هندوستان رسید . آنها که گرسنه و تشنه به مسیر خویش ادامه می دادند در هر جایی به دنبال غذایی برای خوردن می گشتند . ولی چیزی گیرشان نمی آمد و جستجو کنان به راه خویش ادامه می دادند .

مرد حکیمی در راه خویش آنها را دید و از وضع آنها آگاه شد و حال آنها را به فراست در یافت . مرد حکیم هنگامی که به آنها رسید با روی خوش با آنها احوال پرسی کرد و آنها در جواب از حال خویش گفتند و از او خواستند که به آنها بگوید که کجا می توان غذا یافت تا آنها از این فلاکت نجات پیدا کنند .

مرد حکیم با دیدن ضعف آنها ، مهر و محبت خردمندانه اش به جوش آمد و با خوشرویی به آنها گفت: می دانم که از گرسنگی و تهی شدن شکم ، سخت رنجیده و ناراحت هستید ولی ای جمع محترم ، شما را به خدا سوگند می دهم که مبادا در این جنگلی که می روید بچه فیل بخورید .ای دوستان در راهی که اینک می روید با فیل روبرو می شوید. مبادا بچه فیل ها را شکار کنید . این نصیحت را گوش کنید .

بعد برای اینکه نصیحتش را کامل کند ادامه داد: در مسیری که می روید با بچه فیلهایی برخورد می کنید که دلتان می خواهد آنها را شکار کنید . این بچه فیلها ناتوان و لطیف و بسیار فربه اند ، ولی بدانید که مادر آنها در کمین است . مادر بچه فیلها، صد فرسخ را ناله کنان و آه ن به دنبال آنها می پیماید . فیلهای بزرگی که از شدت هیجان و غضب از خرطوم آنها به نظر می رسد آتش و دود بلند می شود . مواظب باشید به بچه مورد علاقه اش آسیبی نزنید . بدانید که فیل، دهان هر رهگذری را بو می کند و اطراف شکم او را مورد جستجو قرار می دهد ، تا بر اثر جستجو، گوشت کباب شده بچه خود را در هر جا یافت انتقام و قدرت خود را به او نشان دهد .

آن حکیم بزرگ در آخر افزود: این نصیحت مرا گوش کنید، تا مبادا قلب و روحتان دچار رنج و بلا شود . شما به همین گیاهان و برگها بسنده کنید و به شکار بچه فیل نپردازید. من نصیحت را بر شما تمام کردم و رسالت خویش را نسبت به شما انجام داده ام، بهوش باشید تا مبادا حرص و طمع شما را از راه به در کند و طمع بستن در رونق و نوای جسمانی، هستی شما را بر اندازد .

آن حکیم فرزانه، این سخنان را گفت و وداعی کرد و رفت . آن جمع که ابتدا سعی در به گوش داشتن این نصیحت داشتند ابتدا به راه خویش ادامه دادند ولی پس از مدتی گرسنگی به آنها فشار آورد و تدریجا بینوایی و گرسنگی آنها شدت یافت . (نکته قابل تذکر این است که گاهی اتفاق افتاده است که آدم ابتدا نصیحتی را می شنود و با آن نصیحت ،آتش شهوت نفس برای مدتی به خاموشی می گذارد ولی پس از مدتی که از تاریخ ان نصیحت می گذرد اثر آن محو می شود و دوباره آن نفس زبانه می کشد.)آن جمع گرسنه ناگهان بر سر راه خود ، نوزاد فیلی دیدند که چاق و پر گوشت بود .

آن جمع گرسنه که حالا دیگر نصیحت را فراموش کرده بودند همچون گله گرگهای هار بر بچه فیل یورش آوردند و آن بچه فیل را تماما خوردند و بدون اینکه به عواقب کار خویش فکر کنند دستهای خود را نیز شستند . ولی یکی از همراهان آن جمع که اندرز آن دانای ناصح را به خاطر سپرده بود ، از گوشت آن بچه فیل چیزی نخورد و به آنها نصیحت کرد که از خوردن آن صرف نظر کنند . ولی گوش شنوایی وجود نداشت که بخواهد نصیحت را به کار بندد.

همه آنان که کباب فیل را خورده بودند روی زمین افتادند و خوابیدند و آنکه چیزی از آن گوشت ها نخورده بود مانند چوپان ، بیدار ماند و از خوابیدگان محافظت می کرد.( واقعیت نیز اینگونه است : آنان که شکم از طعام حرام ، خالی نگه می دارند بیداران حقیقی اند و حرامخواران، خواب رفتگان حقیقی هستند . و بیداران هستند که حفاظت و رعایت خوابیدگان جامعه را بر عهده دارند.) در این هنگام بود که فیلی هولناک از راه در رسید و تا مرد خواست فکری بکند و به خودش بیاید فیل را در چند قدمی خویش دید. ابتدا فیل به طرف محافظ آن جمع شتافت. فیل سه بار دهان آن محافظ را بو کرد ولی بوی نا گواری از آن احساس نکرد، فیل چند بار اطراف او دور زد و چرخید و بی آنکه آن فیل درشت اندام به او آسیبی بزند راهش را گرفت و رفت .

آن فیل دهان هر یک از آن جمع به خواب رفته را بو می کرد، از همه خفتگان بویی ناگوار می آمد. چون آن خفتگان از گوشت بچه فیل خورده بودند، آن فیل بیدرنگ آنان را پاره پاره کرد و کشت . فیل هر یک از آن جمع را چندین بار به هوا پرتاب می کرد و بر زمین می کوبید تا قطعه قطعه شدند. و این است پایان کار کسانی که نفسشان بر آنها غالب است . (حالا اینجا لازم است که به نتیجه گیری اخلاقی و اجتماعی این داستان بپردازم: ای کسی که خون خلق الله را می خوری از سر راه کنار برو تا خون آنها، تو را گرفتار نسازد. یقین بدان که مال خلق الله مانند خون آنها بر تو حرام است، زیرا آن اموال بر اثر رنج و زحمت حاصل شده است. مادر آن فیلهای نوزاد، انتقام می گیرد و کسانی را که بچه او را خورده اند به کیفر می رساند. آیا نشنیده اید که خدا فرموده است :مردم جملگی خانوار حق اند، محبوب ترین آنان کسی است که برای خانوار او سودمندتر باشد . ای رشوه خوار ، تو نوزاد فیل را می خوری و با خانواده خدا در می افتی !!! ای کسی که غیبت می کنی چگونه گوشت برادر مرده خویش را می خوری در حالی که بوی گند آن در دهان تو تا به آسمانها می رود. او این بوی ناگوار را از ما احساس می کند ، ولی آنرا می پوشاند و به روی ما نمی آورد. بوی خوب و بد به آسمان می رود. تو می خوابی و بوی ناگوار حرامخواریت به آسمان سبز رنگ می زند . این بوی ناگوار ، همراه نَفَس های تو بالا می رود و به فرشتگان آسمانی که همه نوع بو را می شناسند می رسد. بوی تکبر و حرص و آزمندی هنگام سخن گفتن مانند بوی ناگوار پیاز احساس می شود .اگر قسم یاد کنی که من کی پیاز و سیر خورده ام؟ یا من خوردن سیر و پیاز را ترک کرده ام ولی همان نَفَسِ تو به هنگام سوگند یاد کردن ، تو را رسوا می کند و بوی سیر و پیاز را به مشام همنشینان می رساند . بسیاری از دعاها است که در درگاه الهی به اجابت نمی رسد برای این است که انحراف قلبی تو در زبانت نمایان می شود .خطاب ((دور شوید)) در پاسخ آن دعایی است که از زبان بددلان بر می آید . پاداش هر حیله و ترفندی چوب رد بر خواسته آنان است . ولی حال اگر سخن تو نارسا و ناآراسته باشد، ولی باطنی راست و درست داشته باشی، آن نا رسایی کلامی، در درگاه الهی پذیرفتنی است .)

و در آخر برای دوستانی که ریز بین تر هستند این نکات را بیان کنم که فیل در این داستان ، تمثیلی است از حضرت حق تعالی، و مرد حکیم تمثیلی از اولیاء و هادیان حقیقی که مردم را از خطر نفس جادوگر آگاه می سازند . و بچه فیل تمثیلی از کارهای زشتی که خدا آنها را دوست نمی دارد و خورندگان فیل تمثیلی است از معاندان و مخالفان انبیاء و اولیاء و در آخر خوردن بچه فیل نیز تمثیلی است از مخالفت و ستیز دشمنان و معاندان با انبیاء و اولیاء .


داستانهای کوتاه و خواندنی

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

عاشق زیستن

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان و آشفته و عصباني شد. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته ها پيچيد ، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي . تنها يك روز ديگر باقيست . بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن . لا به لاي هق هقش گفت : اما با يك روز . با يك روز چه كاري مي توان كرد. خدا گفت : آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد . و آن گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي كن . او مات و مبهوت به زندگي اي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد. بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد ، بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد . زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند. او درآن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را بدست نياورد، اما . اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهائي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او درگذشت ،كسي كه هزار سال زيسته بود.

خداوند در كنار ماست

يک شب مردي در خواب ديد که با خدا روي شنهاي ساحل قدم ميزند. و از آنجا تمامي مراحل زندگيش را ميديد. ناگهان متوجه شد که در مواقع شادي و خوشحاليش همواره دو رد پا روي ساحل است . جا پاي خودش و جاي پاي خدا. اما در مواقع سختي و نااميدي فقط يک رد پا بر روي شنها وجود دارد آن مرد با گلايه از خدا پرسيد: چرا؟ در مواقع شادماني من با من بودي اما در موقع نااميدي و رنج مرا تنها گذاشتي؟ خداوند پاسخ داد : من هيچگاه تورا تنها نگذاشتم. در موقع رنج و نااميدي تو، من تو را به دوش گرفته بودم و با خود ميبردم . اين جاي پاي من است تو آ ن موقعروي شانه هاي من بودي.

عمر كوتاه وغفلت

جيرجيرك به خرس گفت : عاشقت شدم . خرس گفت : الان وقت خواب زمستاني است وقتي بيدار شدم درباره اش صحبت مي كنيم . وقتي بيدار شد جيرجيرك رانديد. خرس نمي دانستجيرجيرك ها سه روز بيشتر عمر نمي كنند.

چشم نابينا و گوش ناشنوا

كودك زمزمه كرد: خدايا! با من حرف بزن ويك چكاوك درمرغزار نغمه سرداد. ولي كودك نشنيد و فريا: خدايا! بامن حرف بزن . صداي رعدوبرق آمد اما كودك گوش نكرد. اودوروبرش را نگاه كرد وآنهمه زيبايي را نديدو گفت : خدايا بگذار تو را ببينم.

بهشت وجهنم

عابدي كنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفكر بود. ناگهان تمركزش با صداي گوشخراش يك جنگجوي سامورايي به هم خورد؛ -پيرمرد، بهشت وجهنم را به من نشان بده ! عابد به سامورايي نگاهي كرد و لبخندي زد. سامورايي از اينكه مي ديد عابد بي توجه به شمشيرش فقط به او لبخند مي زند ، برآشفته شد، شمشيرش را بالا برد تا گردن عابد را بزند! عابد به آرامي گفت :خشم تو نشانه اي از جهنم است . سامورايي با اين حرف آرام شد، نگاهش را به عابد انداخت و به او لبخند زد. آنگاه عابد گفت :اين هم نشانه بهشت!

دوست داشتن بي بهانه

مردي درعالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن وتاريك راه مي رفت . مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري ؟ فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب ، آتشهاي جهنم را خاموش كنم . آن وقت ببينم چه كسي واقعاً خدا را دوست دارد. پس بينديشيم به راستي اگر بهشت وجهنم نبود باز هم خد ارا دوست داشتيم.

داستان پیرزن و حضرت خضر

در زمانهای نه چندان دور، پيرزني براي برآورده شدن خواسته اش شب و روز دعا مي كرد. تا اين كه از كسي شنيد كه هركس چهل روز عملي را انجام دهد يكي از پيامبران خدا را خواهد ديد و مي تواند حاجتش را از او بخواهد او بايد براي ديدن حضرت خضر چهل صبح پيش از طلوع آفتاب جلوي در خانه اش را آب و جارو مي كرد پيرزن نيت كرد و شروع كرد روزهاي اول با شوق و ذوق تمام اين كار را انجام مي داد گاهي حاجتش را عوض مي كرد يا دوباره منصرف مي شد گاهي هم همه چيز را به خدا مي سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد. باورش نمي شد كه بتواند يكي از پيامبران، حضرت خضر، را ببيند چه برسد به اين كه از او حاجتي بخواهد و مواظب بود وظيفه اش را درست و بدون كم و كاست انجام دهد تا مبادا روزي خوابش ببرد يا يك وقت آب نداشته باشد يا جارويش شكسته باشد تا چهل روز تمام شود روزهاي آخر ديگر اين كار براي پيرزن وظيفه شده بود و گاهي حاجتش را فراموش مي كرد و به مردمي كه در رفت و آمد بودند خيره مي شد و با بي حوصلگي آن ها را تماشا مي كرد تا اين كه بالاخره روز چهل ام رسيد پيرزن در را باز كرد و لبخندي زد و نفس عميقي كشيد و شروع كرد به آب و جارو كردن بعد از آن بايد منتظر مي ماند تا حضرت خضر رد شود صندلي چوبي اش را آورد و جلوي درب خانه منتظر شد هنوز خورشيد بالا نيامده بود و كسي در كوچه نبود دقايقي گذشت او داشت به درختان نگاه مي كرد به گنجشك ها كه مي آمدند روي زمين مي نشستند و بلند مي شدند.
به آسمان كه امروز ابرها چه قدر شكل هاي قشنگي درآورده اند اين سر كوچه را نگاه كرد آن سر كوچه را دوباره اين سر كوچه را، مردي چوب به دست داشت رد مي شد پيرزن او را نگاه كرد چه قدر چهره گيرايي داشت، نزديك تر شد انگار كه پيرزن سال هاست او را مي شناسد به صورتش خيره شده بود در چشمانش نوري بود و بر لبش ذكري. پيرزن فقط نگاه مي كرد انگار آن شخص را فقط بايد نگاه كرد و سكوت. نبايد حرفي زد مرد به آرامي گذشت پيرزن داشت به او مي نگريست و وقتي رد شد هنوز در جاي خودش نشسته بود و غرق در فكر و خيالاتش هنوز منتظر بود خودش هم نمي دانست به چه مي انديشد دقايق مي گذشتند و او انگار در همان لحظه هاي اول حاجتش را جا گذاشته بود كم كم مردم شروع كردند به رفت و آمد و كوچه داشت شلوغ مي شد ولي كوچه و خانه پيرزن امروز بوي ديگري گرفته بود بوي نور، بوي رهگذري از بهشت پيرزن لبخند زد زيرا اصلاً به ياد نياورده بود كه حاجتي دارد اصلاً انگار يادش رفته بود كه مي تواند حرف بزند و خواسته اش را بگويد
او خضر را نشناخته بود.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

عشق جوان گمنام به دختر پادشاه

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

عدالت واقعی

روزی امیرالمومنین علی (ع) از یکی از کوچه های کوفه می گذشت . پیرمردی نابینا و کار افتاده را دید که در گوشه ای نشسته و از مردم کمک می خواست . امام ، جویای حال او شد . گفتند او مردی مسیحی است که تا جوان بود و بدن سالم داشت ، کار می کرد و اکنون از کار افتاده و نابینا شده ، گدایی می کند .

امام فرمود: ((عجب، تا وقتی تواناییداشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید ؟.بر عهدهء حکومت و اجتماع است که تا زنده است، او را سرپرستی کند .بروید از بیت المال به او مستمری بدهید .))

پسرک و دختر زیبا

در شهری پسرک فقيری زندگی می کردكه برای گذران زندگی و تامين مخارج تحصيلش دستفروشی می كرد. از اين خانه به آن خانه می رفت تا شايد بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها يک سكه 10 سنتی برايش باقيمانده است و اين درحالی بود كه شديداً احساس گرسنگی می كرد. تصميم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زيبایی در را باز كرد. پسرک با ديدن چهره زيبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط يک ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگی شديد پسرک شده بود بجای آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگی شير را سر كشيد و گفت : <<چقدر بايد به شما بپردازم؟ >> دختر پاسخ داد: << چيزی نبايد بپردازی.مادر به ما آموخته كه نيكی ما به ازایی ندارد.>> پسرک گفت: << پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاری می كنم
>>
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلی از درمان بيماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستانی مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند
.
دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و برای ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت
.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولانی عليه بيماری ، پيروزی ازآن دكتر كلی گرديد
.
آخرين روز بستری شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند
:
<<بهای اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است>>


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

داستان روانشناسی رنگها


برخی از روانشناسان عقيده دارند رنگی که برگزيده و دلخواه کسی است ميتواند گويای خصوصيات اخلاقی و روانشناسی او باشد. نوشتار زير چکيده ای است که بر اساس اين نظريه و پس از سالهای پژوهش نگاشته شده:



قرمز: خوش قلب اما خودپرست


اين رنگ مظهر شدت و زياده روی است که گاهی در جهت مخالف آن است. قرمز رنگ عشق و تنفر و فداكاری و خشونت و خون و آتش. كسی كه به اين رنگ علاقه دارد هرگز نمی تواند در زندگی بی تفاوت باشد.
اين گونه اشخاص تند و سركش و در عين حال فعال و شجاع و کمی عجول هستند. احتمال شكست به خصوص در عشق برای آنها فراوان است
.
قضاوتهای عجولانه و ناگهانی در مورد ديگران اغلب سبب از بين رفتن دوستی هايشان می شود، با آن كه در عشق كاملاً فداكارند اما اگر روزی حوادث بر وفق مراد نباشد بدون تفكر و جويا شدن علت می جنگند
.
دو عيب بزرگ خودپرستی و عدم كنترل، در نفس آنهاست و دو صفت ممتازشان خوش قلبی و حس بزرگ طلبی است. به طور كلی دوستداران رنگ قرمز دارای خصوصيات متضادی هستند
.

صورتی: مورد علاقه ديگران


رنگ صورتی درواقع همان قرمز است كه كمرنگ شده باشد. اگر به اين رنگ علاقه داريد تمام صفات رنگ قرمز را كمی ملايمتر دارا می باشيد، با گذشت هستيد و در عشق، تندی نشان نمی دهيد
.

ديگران را خوب درك مي كنيد و با اطرافيان خود با ملايمت و لطف رفتار می كنيد و به دليل نشاط و شادابی تان مورد علاقه اطرافيان خود هستيد. آنهايی كه به اين رنگ علاقه دارند اغلب شكستها، خشونتها و دشواری های زندگی را تحمل كرده اند و با مشكلات فراوان مواجه شده اند
.

آبی: نظم، پشتكار، تنهايی


رنگ آبی از رنگهايی است كه طرفداران زيادی دارد. اگر به اين رنگ علاقه داريد، كاملاً می توانيد هوس و احساسات و هيجانات خود را كنتر ل كنيد
.

ظاهر آرام شما ديگران را وادار مي كند كه به شما احترام بگذارند و دوست داريد پيوسته مورد احترام و ستايش ديگران قرار بگيريد
.

در خريد و پوشش لباس قناعت می كنيد و به علت شرم و حيا و گاه غروری كه داريد ميل داريد اغلب تنها باشيد. حماقت و عدم فهم ديگران شما را كسل می كند و كسانی كه از نظر هوش و فهم بر شما برتری دارند شما را ناراحت می كنند
.

كارهای خود را از روی نظم و ترتيب و بر پايه قواعد معينی انجام می دهيد. يكی از صفات مشخص شما پشتكار شماست
.

ارغوانی: رنگ عارفها و روانگران


رنگ اسرارآميز و باشکوهی است. دوستداران اين رنگ پيوسته مجذوب زيبايی ها و ظرافتها می شوند و مغرور و اجتماعی هستند. معاشرت با اين دسته لذتبخش است که امور معنوی بيشتر می پردازند. ارغوانی رنگ مورد پسند عرفا نيز هست
!

قهوه ای: قابل اعتماد


اگر رنگ قهوه ای را دوست داريد كاملاً می توان روی شما حساب باز كرد. باثبات و مقدس، شاعرپيشه وكمی فيلسوف مآب هستيد.

به ندرت تغيير عقيده مي دهيد و با آن كه كمتر تصميم می گيريد اما هر بار كه تصميمی بگيريد آن را به مورد عمل می گذاريد
.

شما كاملاً در نگهداری پول و اسرار ديگران قابل اعتماد هستيد. ميل داريد پيوسته در عالم خودتان باشيد و گاهی اوقات با اطرافيان خود رفتار خشونت آميزی در پيش می گيريد. در عشق هرگز بدبين و تند نيستيد
.

خاكستری: احساس بی نيازی


اين رنگ مظهر چشم پوشی از خوشی های دنياست. كسانی كه به اين رنگ علاقه دارند اغلب در زندگي احساس رضايت می كنند، خاكستری رنگ عقلا است و جوانانی كه به اين رنگ اظهار علاقه می كنند درواقع خود را هم شأن و هم طراز اشخاص کهنسال ميدانند و در زندگی احساس بی نيازی می كنند
.

در عشق بر افراد مسن تر از خود تمايل دارند و اغلب كسانی كه از نظر فكر و ايده به آنها برتری دارند خيلی آسان طرف توجهشان قرار خواهند گرفت
.

پرتقالی: صداقت آری، هوسبازی هرگز


رنگی است تركيبی و آنهايی كه اين رنگ را رنگ دلخواه خود می دانند متكی به نفس نيستند. اجتماعی و خوش خلقند و با مردم خوب رفتار می كنند
.

نفوذ در اين گونه افراد مشكل است كسی كه آنها را دوست بدارد می تواند با او به آسانی ازدواج كند. هوسباز نيستند و اگر با كسی دوستی كنند صداقت و فداكاری دارند. اگر افراد اين دسته با كسی كه خصوصيات اخلاقی خودشان را داشته باشد ازدواج كنند سعادتمند می شوند
.

سبز: كنجكاوی


رنگ سبز طبيعت وتازگی است. اگر به اين رنگ علاقه داريد زندگی با شما آسان است. نقطه اشتراك فراوانی با افراد علاقه مند به رنگ پرتقالی داريد روابط شما با ديگران بر پايه ی اصول و قرارداد است
.

دوست نداريد كه در زندگيتان حوادثی به وقوع پيوندد اما كنجكاوانه به ماجراهای زندگی ديگران توجه داريد
.

فيروزه ای: اسرارآميز و پند ناپذير


دوستداران اين رنگ اسرارآميزند و احساساتی و كارهای شخصی خود را به خوبی اداره می كنند. پشتكار دارند و باثباتند و به نصايح ديگران در مورد كارهای خود كمتر توجه دارند. فيروزه ای معمولا رنگ مورد علاقه ی خانمها است
.

سياه: خوش ذوقی و ظرافت طبع


اين رنگ برخلاف عقيده ی همگان رنگ نوميدی و عزا نيست بلكه نشانه خوش ذوقی و ظرافت طبع است. اگر از دوستداران اين رنگ هستيد مسلماً به شخصيت اطرافيان خود احترام می گذاريد و برای آن كه ديگران را با ارزش و برجسته نشان دهيد از هيچگونه كمكی به آنها دريغ نمی كنيد و هرگز خود را به ديگران تحميل نمی نماييد همچنين عقايد و نظريات ديگران را به آسانی می پذيريد
.

يک نکته ی رنگی
:


توجه و علاقه شما به رنگها در طی زمان تغيير می كند به دليل آن كه خصوصيات اخلاقيتان نيز در ساليان دراز تغيير خواهد كرد. اما اگر در مورد رنگی ناگهان عقيده خود را عوض كنيد به علت ضعف شما و يا به علت نيازتان به تغيير محيط است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود .

روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد .

در طول روز شاه مشغول شکار بود و از انواع حیوانات شکار کرده بود ،تا اینکه در نقطه ای از راه همانگونه که مشغول تعقیب یک شکار بود به کنیزی زیبا رو و صاحب جمال برخورد کرد . آنقدر غرق زیبایی و خوشگلی دخترک کنیز شده بود که شکار را فراموش کرده بود و بی حرکت، نشسته براسب به آن الهه زیبایی نگاه می کرد . پس از مدتی خیره نگاه کردن به دختر از نام و نشانش پرسید که کنیز نیز جواب او را داد و به او گفت که کنیز یکی از بزرگان شهری است که در نزدیکی این شکارگاه وجود دارد . شاه با شنیدن اینکه او یک کنیز است خوشحال شد و در ضمیر خود دریافت که اینگونه به دست آوردن او آسان تر می شود. برای همین از شوق وصال او و طپش قلبی که با دیدن دختر به او دست داده بود و او را یک دل نه بلکه هزار دل شیفته کنیز کرده بود به یکی از دربایان دستور داد که این کنیز را به هر قیمتی که هست از اربابش بخرد و به دربار بیاورد. و چون بعد از دیدن آن زیبارو دلی برای شکار نداشت به قصر خویش باز گشت و در اندیشه کنیز زیبارو و لحظه رسیدن به او صبر کرد .

وقتی آن شب کنیز را به دربار او آوردند او خود در عالمی دیگر بود و وقتی با کنیز تنها شد دل یک لحظه او را آرام نمی گذاشت . آنقدر شیدا و شیفته او شده بود که نمی دانست باید آن همه زیبایی را چگونه قدر بداند . پادشاه که تمام روز را در فکر رسیدن به وصال او بود حالا او را در بر خویش می دید و با اینکه پادشاه نُه سرزمین بود ولی وقتی خودش را صاحب آن جمال می دید پیش خود اعتراف می کرد که پادشاه این زیبا رو بودن از پادشاهی نُه سرزمین ارزش بیشتری دارد و کام دل از او گرفتن لذت بیشتری دارد از پادشاهی بر سرزمینی که او در آن سلطنت می کرد . برای همین تا صبح از او کام گرفت و هر چه بیشتر به وصال او می رسید حریص تر می گشت و دوست داشت بیشتر کامروایی کند و اینگونه تا صبح از معبود خویش برخوردار شد و از شهد شیرین جوانی او لذت برد .

فردا هنگامی که پادشاه از خواب شیرین پس از وصال بیدار شد و نگاهی به آن لاله زیباروی کرد تا از دیدن چهره او شاد شود ناگهان متوجه شد که صورت آن کنیزک به سرخی گذاشته است و قطرات عرق بر پیشانی او مانند شبنم بر گل سرخ برق می زند . برای همین نگران شد و بر صورت او دستی کشید و متوجه شد که دخترک کنیز در تبی سخت می سوزد . پادشاه که ترس تمام وجودش را برداشته بود و نمی خواست آن معبود را به این زودی از دست دهد به سرعت اطباء و پزشکان دربار را صدا کرد تا بر بالین دختر بیایند و او را درمان کنند و به اطبا گوشزد کرد که الان هم جان او در دست شماست و هم جان من که در نبود او دیگر نمی خواهم باشم((جان من سهل است ، جانِ جانم اوست . دردمند و خسته ام، درمانم اوست))و به آنها مژده داد که هر کسی بتواند او را درمان کند از گنجهای بی پایان من برخوردار خواهد شد و تا عمر دارد به راحتی زندگی خواهد کرد .

طبیبان با شنیدن این مژده و خبر خوشحال کننده به پادشاه قول دادند که او را درمان کنند . برای اینکه خیال شاه را راحت کنند از خود تعریفهایی کردند که در باور کس نمی گنجد . یکی خود را دانشمند بزرگ معرفی کرد یکی خودش را مانند عیسی دانست و گفت من می توانم مانند عیسی با یک اشاره او را شفا دهم . یکی خود را حاذق ترین طبیب دنیا معرفی کرد که برای هر دردی دوا و مرهمی دارد و کافیست که مریض را ببیند تا دوای او را سریع آماده کند((هر یکی از ما مسیحِ عالمی است.هر الم را در کف ما مرهمی است)). خلاصه از هر دری برای قدرت خویش سخنی راندند و از تنها چیزی که صحبت نکردند از شفا دهنده واقعی بود . که همه درمانها در نزد اوست و هر آنچه که تا آن زمان انجام داده اند را منصوب به خویش دانستند و هیچ خدایی را بنده نبودند .(لازم است که در اینجا نکته ای برای خواننده عزیز توضیح بدهم که در هر عصری از اینگونه آدمها یافت می شود و اگر در اطراف خود مقداری کنکاش کنیم در همه جا می بینیم کسانی را که زمانی چیزی نبودند و پس از مدتی که به لطف خدا به جایی رسیده اند اصل خویش را فراموش کرده اند و آن کسی که آنها را به آنجا رسانده است را منکر شده اند . و تمام موفقیتهایی که داشتند را منصوب به خود دانستند . و یا کسانی که مدعی ارشاد و هدایت انسان هستند و فکر می کنند که نجات آدمیان فقط در دست آنهاست و اگر آنها نباشند مردم در گمراهی خواهند مرد . و هر آنچه که آنها می گویند عین حقیقت است و خدا آنها را نماینده خویش بر روی زمین کرده است و حرف آنها حجت بر مردم است و هر که آنها را تایید کند وارد بهشت می شود و هر که عیب آنها را بگوید و منکر آنها شود مستقیم به جهنم خواهد رفت . در حالیکه که اگر به زندگی خود آنها نگاه کنید در می یابید که خودشان بیش از همه احتیاج به هدایت و راهنمایی دارند.)

اما چرخ زمانه بر روال همیشگی خویش نچرخید و طبیبان حاذق دیروز که حالا خدا را فراموش کرده بودند و او را فوق الاسباب نمی دانستند و قدرت خدا را نادیده گرفته بودند نتوانستند کاری از پیش ببرند و خداوند در مقابل آن غرور کاری کرد ، که آنها عجز و درماندگی خویش را دربرابر او ببینند . پس از مدتی حال دخترک کنیز بدتر شد و از او چیزی جز استخوان و پوست باقی نماند . آنطور کهاندامش به اندازه یک موی باریک شد . و هر چه که از علاج و دوا بر روی او انجام دادند نتیجه عکس داد و حال او روز به روز بدتر می شد .

پادشاه که از طبیبان مایوس شده بود ، هر روز در برابر چشمان خویش ناتوانی دختر زیبارو را بیشترمی دید . پس از مدتی طبیبان نیز آب پاکی را بر دست او ریختند و به او گفتند که آنها نمی توانند او را درمان کنند . پادشاه ، نا امید و با عجله وبدون اینکه حتی کفشهایش را پا کند به سوی مسجد روان شد و با شوقی تمام در پیشگاه الهی حاضر شد . آنگونه در محراب مسجد به گریه و زاری برخواست که دل هر بیننده ای را به درد می آورد(( رفت در مسجد ، سوی محراب شد.سجده گاه از اشک شه، پر آب شد))(فکر می کنم این اتفاق بارها برای هر کدام از ما به وجود آمده باشد . یعنی وقتی که از همه جا بریده و ناامید می شویم و می دانیم که دیگر هیچکس نمی تواند به ما کمک کند رو به سوی او می آوریم و از درگاه او کمک می خواهیم در صورتی که اگر از نظر ما یک وسیله کوچک مادی دیگر نیز وجود داشته باشد که بتواند به ما کمک کند به سراغ خدا نمی رویم و تا آن وسیله ما را ناامید نکند دست از آن نمی شوییم و به سراغ آن کس که از ابتدا باید می رفتیم و نرفتیم نمی رویم!!!!و این هم از شگفتیهای موجود دو پا است.)

خلاصه هنگامی که پادشاه از همه وسایل دنیوی قطع امید کرد و واقعا غرق او شد و او را تنها یاری دهنده خود دانست ابتدا به مدح و ثنا پروردگار یکتا پرداخت و در محراب حضور او گفت :ای خدایی که بر همه چیز دانایی و از اسرار آگاهی و آنچه که بر من میگذرد را می دانی پس دیگر نیازی به عرض حاجت نیست و من از خواسته خویش چیزی نمی گویم(لازم است اینجا نکته ای را بیان کنم و آن این است که بعضی از ما هنگام دعا و نیایش چون می دانیم که خدا بر همه چیز آگاه است دیگر به خودمان زحمت نمی دهیم که آنرا برای خدا بازگو کنیم . ولی اینگونه نیست ، چون خود خداوند فرموده است: که ای بندگان ! اگر چه من به اسرار درون شما واقفم ، ولی شما نیز هر چه زودتر خواسته های ضمیر خود را به زبان آورید.((لیک گفت: گر چه می دانم سِرتزود هم پیدا کنش ، بر ظاهرت))و این گفتن خواسته خود باعث آرامش در داخل فرد می شود همانگونه که در روانشناسی امروزی ثابت شده است که بازگویی یک واقعه سبب بهتر شدن حال یک فرد می شود.) پس از مدح و ستایش خداوند یکتا از در توبه بر آمد و اشتباههای خویش را بر زبان آورد و از خدا خواست که به خاطر اشتباهاتی که کرده بود یعنی عاشق جمال و ظاهر آن کنیز شده بود و دیگر اینکه از حکیمان خود پسند و عاجز، شفای آن کنیز را خواسته بود تقاضای بخشش کرد و با زاری از او طلب شفای دختر را کرد و همه امید خود را معطوف به قدرت حق کرد .

حضرت حق هم که دریای بخشندگی است و هر کس با دل او را بخواند خواسته او را برآورده می کند ، دریای بخشندگیش به جوش آمد وبا مهربانی که خاص اوست دعای او را استجابت کرد((چون بر آورد از میانِ جان، خروش.اندر آمد بحر بخشایش به جوش))پادشاه در همان حالت گریه ، در محراب به خواب رفت و صدایی شنید که به او می گفت به خاطر زاری که به درگاه الهی کرده و از او کمک خواستی خداوند خواسته تو را اجابت کرد و فردا صبح حکیمی بزرگ و طبیبی حاذق در طلوع صبح به سوی تو می آید . تو باید به او اطمینان کنی و هر آنچه که او گفت باید فرمان بَری و بدان که در علاج و درمان بخشی او قدرت ما را خواهی دید .

صبح هنگامی که پادشاه از خواب پرید تمام توجه خویش را به افق خورشید داد تا ورود حکیم دانا را ببیند . با طلوع خورشید ، و در راستای نور صبحگاهی خورشید ، او مردی را مشاهده کرد که مانند هلال ماه باریک و دارای نوری زیبا بود به او نزدیک شد . هنگامی که به نزدیکی او رسید پادشاه به سمت او دوید وقبل از اینکه دربانانش به استقبال او بروند به او رسید و او را در آغوش گرفت . مانند اینکه معشوق خویش را تازه یافته است و زیبایی واقعی رادر او دید . چون هر دو شناگران دریای الهی بودند به خوبی همدیگر را می شناختند((گفت: معشوقم تو بودستی ، نه آن.لیک کار از کار خیزد در جهان))شاه با رعایت ادب به مهمان غیبی خود گفت: معشوق حقیقی من تویی نه آن کنیزک. لیکن در این دنیا از یک کار، کاری دیگر حاصل می آید.(کار از کار خیزد ، از ضرب المثل های رایج زبان فارسی است . عشق شدید پادشاه به کنیزک سبب محنت و رنج او بود و همین سختی و رنج سبب شد که پادشاه از خدا کمک بخواهد و خداوند نیز آن حکیم الهی را بر او ظاهر کرد . بنابراین عشق مجازی شاه به عشق حقیقی ارتقا یافت.)

پادشاه آن حکیم الهی را در بر خویش گرفت و از همه چیز از او سئوال کرد از سختیهای راهی که آمده بود از اتفاقاتی که افتاده بود و پرسان پرسان از هر چیزی که نمی دانست به جوابهای خویش می رسید ، و از طرف دیگر خدا را شکر می کرد که با صبر، کلید مشکلاتش را پیدا کرده بود وحالا می توانست از آن هر چه می خواهد در مورد معبود بپرسد چون می دانست او راهنمایی صادق است .

پس از مدتی که پادشاه در حال و هوای خویش بود و با مهمان عزیز خویش وقت را می گذراند به یاد دخترک کنیز افتاد و حکیم الهی را بر سر بالین او برد و داستان را برای او تعریف کرد ، و به او گفت که هیچ کدام از طبیبان نتوانست او را درمان کند و حال او بدتر شده است که بهتر نشده است . حکیم با یک نگاه به حال دختر پی به راز او برد ولی چون بی اذن حق ، یک حکیم الهی نمی توانست همه چیز را بگوید چیزی به پادشاه نگفت و از همه خواست که او را با کنیز تنها بگذارند تا او بتواند با خیال راحت پی به بیماری کنیز ببرد.

حکیم هنگامی که مطمئن شد همه از اطاق خارج شده اند و کسی به حرفهای آنها گوش نمی دهد به بالای سر کنیز آمد و نبض او را در دست گرفت و از او در مورد شهر و دیارش سئوال کرد . طبیب اسم شهرها را یکی یکی باز گو کرد ولی هیچ جنبشی در نبض کنیز احساس نکرد برای همین از خود کنیز خواست که با جزییات بیشتری از زندگی خویش تعریف کند . کنیز یکی یکی سفرهایی که با ارباب سابق خود را رفته بود را تکرار کرد و شهر به شهر جلو رفت ولی نه رگش جنبید ونه رنگش از گفتن نام آن شهرها زرد گشت . پس از مدتی که از زندگیش تعریف کرد به سمرقند رسید و هنگامی که حکیم از حال و هوایش از آن شهر پرسید رخ کنیز سرخ شد و نبضش به شدت شروع به زدن کرد . حکیم در لا به لای صحبتهای کنیزک، هنگامی که او مشغول صحبت از بازار زرگرهای سمرقند بود، نیز متوجه تغییر بیشتری در نبض او شد و با چند سئوال و جواب، از حال او دریافت که او عاشق مرد زیبای زرگری در بازار زرگرهای سمرقند شده است ، و هنگامی که پادشاه به او دست یافت و از او کام گرفت او خودش را برای همیشه دور از مرد زرگر یافت و او را از دست رفته پنداشت . برای همین بیمار شد و آهسته احوالش رو به مرگ گذاشته بود .

حکیم که با درایت خود پی به بیماری کنیز برده بود به او امیدواری داد که به زودی تو را از درد راحت خواهم کرد و درمان خواهی شد . ولی از او خواست که عشق خود نسبت به مرد زرگر را برای کسی تعریف نکند تا کنیزک زودتر به مراد دل برسد و نجات پیدا کند .( اینجا یک نکته ای را عرض کنم من خودم شخصا بر این باور بودم که اشکال ندارد اگر کسی می خواهد کاری در آینده نزدیک انجام دهد و یا قرار است خبر خوبی به آدم برسد ، خبر آنرا به دیگران بدهد چون اتفاقی نخواهد افتاد . جالب اینجا بود که بیشتر چیزهایی که قرار بود اتفاق بیفتد و من خبر آنها را زودتر به نزدیکان داده بودم همین که بازگو می شد پس از مدتی متوجه می شدم که آن اتفاق به دلایل گوناگون به انجام نمی رسد . ولی باز هم حاضر نبودم که قبول کنم این به خاطر گفتن رازم به دیگران بوده است و پیش خودم می گفتم که خداوند اگر بخواهد آن کار انجام می شود چه من بگویم به دیگری و چه در دل پنهان دارم وپیش خودم می گفتم اینها همه خرافات است که می گویند تا کار انجام نشده است به کسی چیزی نگو . این داستان ادامه داشت تا اینکه به این حدیث از پیغمبر برخورد کردم((نیازهای خود را با پوشاندن آنها بر آورید که هر صاحب نعمتی مورد حسادت است.))و اینگونه بود که به اشتباه خود پی بردم و یاد گرفتم تا آنجا که امکان دارد کار انجام نشده را به کسی بازگو نکنم((گورخانهً رازِ تو چون دل شودآن مرادت زودتر حاصل شود)))

هنگامی که حکیم از اطاق بیرون آمد آن مقداری از چیزهایی که فهمیده بود و می دانست که با خبر شدن پادشاه از آنها، مشکلی پیش نمی آید را برای او تعریف کرد و از او خواست تا افرادی را برای آوردن مرد زرگر به سوی سمرقند راهی کند و به هر قیمتی که شده است او را به اینجا بیاورند . پادشاه نیز دو نفر از امین ترین افرادش را به سراغ مرد زرگر فرستاد و از آنها خواست که برای او مقداری هدیه ببرند و با خلعت و پاداش او را به اینجا بکشانند .

هنگامی که دو فرستاده پادشاه به مرد زرگر رسیدند هدایای پادشاه را به او تحویل دادند و به او وعده دادند که اگر با آنها برود در آنجا پادشاه هدایای بیشتری به او خواهد داد و جزء خواص پادشاه خواهد شد . مرد زرگر که تا آن زمان از عمرش ، چنین چیزهایی ندیده بود و در پیش خود گمان می کرد که وقتی به پیش پادشاه برود چه زندگی سعادتمندی خواهد داشت و می تواند یکی از بزرگان پادشاه باشد و همه به او احترام خواهند گذاشت از این خوش شانسی که به او روی آورده بود شاد شد و پس از مکثی کوتاه قبول کرد که به همراه دو فرستاده حرکت کند و به حضور پادشاه برسد . برای همین از هم آنجا، بدون اینکه زن و بچه خویش را به یاد بیاورد سوار اسب تازی شد که فرستادگان شاه برای او آورده بودند و به سمت قصر شاه حرکت کرد. و انگار نه انگار که در آن شهر او همسری و فرندانی دارد و چنان در حرص مال غرق شده بود که به چیز دیگری فکر نمی کرد . در راه نیز دائم به فکر آینده خود در کنار پادشاه بود و خودش را در حالی که در لباس شوکت و بزرگی تصور می کرد ، در حضور مردم می یافت((در خیالش مُلک و عِز و مهتری.گفت عزرائیل: رُو، آری، بَری))زرگر در خیالاتش، فرمانروایی و عزت و سالاری می پروراند. در حالی که عزرائیل به زبان حال و با تحقیر می گفت: بشتاب بسوی حرص و آز که به آرزوهای خیال انگیزت خواهی رسید! (هر کدام ما امکانش هست که با شدت کمتری نسبت به این داستان در چنین موقعیتهایی قرار گرفته باشیم . که به خاطر حرص نسبت به چیزی ، بدون آنکه عواقب و جوانب آنرا بسنجیم به طرف آن حرکت کرده ایم و شاید در آن امر به ظاهر پیروزی را دیده باشیم و از کارمان در همان زمان راضی بوده باشیم ، ولی هنگامی که مدتی از آن قضیه می گذرد و آن حس اولیه ما نسبت به آن موضوع ، از بین می رود ، اگر وجدان داشته باشیم با یک حساب دو دوتا ، می فهمیم که در برابر آن خواسته نا بجا و حرص بی مورد چه چیزهای ارزشمندی را از دست داده ایم.)

هنگامی که مرد زرگر به دربار پادشاه رسید پادشاه به شدت از او پذیرایی کرد و گنجهای بسیاری در اختیار او قرار داد به گونه ای که نمی دانست به کدامین کار این چنین مورد تکریم قرار می گیرد .

حکیم نیز که همه چیز را بر وفق مراد می دید از پادشاه خواست تا آن کنیز را به مرد زرگر دهد تا آن دو به هم برسند . مرد زرگر که از عشق کنیز نسبت به خود بی اطلاع بود هنگامی که کنیز را دید مست جمال او شد و واله و شیدا او گشت . هر چند که رنجوری و بیماری کنیزک او را از شادابی انداخته بود ولی هنوز مقداری از زیبایی خویش را با خود به همراه داشت . پادشاه وقتی دلیل این امر را از حکیم پرسید، حکیم برای او توضیح داد که بیماری کنیز به علت دوری از زرگر بوده است و او بیمار روح بوده است و نه جسم . و تنها راه درمان او وصال این دو نفر است.((تا کنیزک در وصالش خوش شودآب وصلش ، دفع آن آتش شود))

پادشاه که دید چاره ای ندارد کنیزک را به مرد زرگر بخشید و آنها شش ماه دائم از هم کام دل می گرفتند و به وصال هم می رسیدند به صورتی که غیر از دیدن هم کار دیگری نداشتند و غیر از برخورداری از هم لذت دیگری نمی شناختند . پس از شش ماه کنیزک کم کم بهبود یافت و دارای همان جمال و شادابی گشت که از هر کسی دل می برد . وقتی حکیم خیالش از بهبودی دختر راحت شد به اذن حق شربتی تهیه کرد و به مرد زرگر داد که این شربت شیرین چیزی جزء سم نبود که حکیم به مرد زرگر داد . این سم سبب شد که مرد زرگر دچار مرگ تدریجی شود .

پس از مدتی که اندک اندک زیبایی و جمال مرد زرگر رو به نقصان گذاشت و آن طراوت و زیبایی خویش را از دست داد کنیزک زیبا نیز از او سرد شد و از آن اشتیاق هر روزه که نسبت به کامروایی با او داشت کاسته شد . دیگر علاقه ای برای نزدیکی به او نشان نمی داد چون مرد زرگر دیگر آن زیبایی سابق خود را نداشت و هر روز پژمرده تر از دیروز می شد . و اینگونه آن عشق شدید و سختی که نسبت به مرد زرگر نشان می داد به پایان رسید مرد زرگر نیز کم کم توسط زهر از پا در آمد تا در حرص و آز خویش غرق شود.

کنیزک خود به این نتیجه رسید که این عشق نبوده است و هوی و هوس تنها نامی بود که می توان بر آن گذاشت((عشق هایی کز پی رنگی بودعشق نبود عاقبت ننگی بود))وبا قبول اشتباه خود به سوی پادشاه بر می گردد و چون پادشاه و کنیز هر کدام به طریقی حقیقت را دیده بودند تصمیم گرفتند تا در کنار هم و با بهره برداری از عشقشان به آن عشق حقیقی نزدیکتر شده تا هم لذت بیشتری ببرند و هم عشقشان پاینده باشد.(بسیاری از دختران و پسران امروزی همیشه با خود فکر می کنند که چرا عشقهای آنها نسبت به هم دوام ندارد و پس از مدتی ، جزء پوچی از آن چیزی نمی ماند . با این تمثیل ، به راحتی می شود به آن جواب داد که آنها ضلع سوم عشق خودشان ، که همان خدا است را فراموش کرده اند . زیرا او مانند شاهین وسط ترازو همیشه آنها را در تعادل قرار می دهد و اوست که کفه های سنگین عشق واقعی را حمل می کند و این عاشقان جوان باید به جای بند کردن عشقشان به چیزهای تو خالی مانند پول ، ثروت، زیبایی ظاهری ، جوانی و .آنرا به چیزی پیوند بزنند که هر چه بر وزن عشق آنها افزوده شود بر استحکام آن پایه قدرتمندی که آنها را نگه داشته است ، افزوده می شود و آنها را هیچگاه رها نمی کند .)

پادشاه و کنیز با کمک حکیم الهی راه عشق واقعی را یافتند و معشوق برای آنها کسی شد که هیچوقت نه از طراوت می افتد ، نه از زیبایی . نه میمیرد و نه زشت می شود و هر چه از عمرش می گذارد زیبایی و قابل اعتماد بودن خویش را بیشتر نشان می دهد . ظرفی بی انتها که هر مقدار از آن کسب کنید باز می بینید بیشتر از آنچه برداشته اید در داخل آن موجود است .((عشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه تر))

در پایان داستان می خواهم برای دوستانی که علاقه دارند ازشکل ظاهر این تمثیل مقداری عبور کرده( هر چند که ظاهرش نیز دارای درسهای بسیاری است) و به باطنش نزدیکتر بشوند چند راهنمایی بکنم . می توان این داستان را طوری دیگر نیز تعریف کرد . یعنی جای اشخاص را در داخل داستان با این رمزها پر کرد و داستان را دوباره خواند .

در این داستان پادشاه رمز روح است و طبیبان مغرور ، رمز عقل جزئی و یا مشایخ ظاهری که فقط قسمت ظاهری هر چیزی را می بینند . کنیزک در تمثیل ، رمز نفس حیوانی و غریزی و یا سالک مبتدی است که به چیزهای ناپایدار دل می بندد . و زرگر رمز دنیاست که در آخر تمام می شودو زشتی آن بیشتر از زیبایی آن است و نماد ناپایداری است . و آن حکیم و الهی، رمز عقل کلی و یا راهنمای حقیقی است که اولیاء خدا را نیز می توان گفت . حالا با این شرایط خلاصه داستان را برایتان می گویم:

روح(شاه) بهنفس(کنیزک) عشق می ورزد تا او را صاف و جلا بدهد و بتواند به کمک نفس، به یک نفس مطمئنه دست یابد، زیرا با صفای نفس ، معرفت و مدارج کمال به دست می آید. امانفس(کنیزک) طبعا عاشقدنیا(زرگر) است و میل ندارد که جهان ظاهر و محسوس را که با چشم ظاهر می شود دید را با جهان باطن و نا محسوس که مقداری سختی دارد و با چشم دل باید آنرا دید معاوضه کند .ابتداعقل جزئی(طبیبان مغرور) می خواهد تعلقات نفس(کنیزک) را معالجه کند، ولی حال او خرابتر می شود و تعلقش بهدنیا(زرگر) افزون تر می گردد.روح(شاه) خاضعانه به درگاه الهی روی می آورد. خداوند بهعقل کلی(حکیم الهی) ماموریت می دهد که با نشان دادن حقیقت فنا و زوال دنیا ، میلنفس(کنیزک) از دنیا برکنده شود و نهایتانفس حیوانی(کنیزک) به سویروح(شاه) باز می گردد و به مقام نفس مطمئنه دیگری تبدیل می شود .

البته اگر این داستان را هر بار که خواندید چیز جدیدی در آن یافتید از آن تعجب نکنید که هر کس به اندازه فهم خویش از آن دریافت می کند .همانگونه که من بارها آنرا مرور کردم و هر بار گوشه ای از آنرا یافتم .

امیدوارم شما بیشتر از من از این تمثیل زیبا، درس بیاموزید . و آنرا به من نیز گوشزد کنید .


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

سالها پیش در سرزمین دوری، پادشاه یهودی ستمگری زندگی می کرد که با عیسویان بسیار دشمن بود و نصرانیان را سخت شکنجه می کرد و می کشت. آن دوران ، دوران عیسی مسیح بود . یعنی دوره پیامبری آن حضرت بر قرار بود و مردمان دسته به دسته به دین او می گرویدند . هر چند که دین عیسی هم همان دین موسی بود و این دو فقط در زمان با هم فرق می کردند . در حقیقت ، عیسی جان موسی بود و موسی ، جان عیسی. زیرا پیامبران جملگی از یک گوهرند و هیچ فرقی میان آنان نیست . (در اینجا بر خودم لازم دیدم که نکته ای کوتاه را برای خوانندگان عزیز باز گو کنم . حقیقت باطنی انبیاء یکی است ، هر چند که در تعداد و صورت زیاد هستند . چنانکه در آیه هشتاد و چهار سوره آل عمران آمده است:(( بگو به خدا ایمان آوردیم و بدانچه بر ما فرو آمده و بدانچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط فرود آمده و بدانچه بر موسی و عیسی نازل شده و بدانچه بر پیامبران نازل گشته است. ما هیچ فرقی میان آنان نمی گذاریم و بدان گردن نهاده ایم .))پس وحدت نوری انبیا و اولیا در نزد اهل خدا امری روشن است .)

آن پادشاه یهودی به خاطر امیال نفسانی و اغراض شیطانی که داشت توجهی به این قضیه نداشت و از نظر او اینها دو دین بودند و دین مسیحی را قبول نداشت و برای او فقط یک دین وجود داشت و آن هم فقط یهود بود وهر کس غیر از دین یهود داشته باشد او باید کشته می شد . برای همین دستور داد که هر کس که بر دین عیسی ایمان آورد باید کشته شود و تمام پیروان عیسی باید در سراسر سرزمین پادشاهی او از بین بروند . بر اساس همین دستور تعداد زیادی از عیسویان را به بالای دار بردند و هر که دین خودش را هویدا می کرد مامورین پادشاه او را به چوبه دار می اویختند . این ماجرا دامه داشت وسبب شد که تعداد زیادی از پیروان مسیح از بین رفتند .

پیروان عیسی که دیدند اگر کشتار بر همین منوال ادامه داشته باشد دیگر از آنها کسی باقی نخواهد ماند که دین عیسی را ترویج کند ، تصمیم گرفتند که از این به بعد دین خود را پنهان کنند ودیگر آشکارا به امور مذهبی خود نپردازند ، تا از مرگ رهایی یافته و پایه های دین جدیدشان که هنوز به قدرت لازم نرسیده است از بین نرود . برای همین پس از مدتی دیگر کسی ابراز نمی کرد که بر دین مسیح است و ماموران پادشاه نیز دیگر کسی را نیافتند تا کشتار کنند . ولی عیسویان در خانه های خویش به عبادت خویش مشغول بودند و در نهان به تبلیغ دین خویش می پرداختند و این وضع مدتی ادامه داشت بطوری که دوباره بر تعداد پیروان دین مسیح اضافه می شد و از دست افراد پادشاه نیز کاری بر نمی آمد .

پادشاه یهود وزیری بسیار مکار داشت که او را با شیطان مقایسه می کردند و این وزیر نیز مانند پادشاهش از مسیحیان متنفر بود و در همه حال در فکری بود تا ریشه آنها را کاملا قطع کند . طوری تنفر شدید بر وزیر مکار مستولی شده بود که مانند خوره تمام وجود او را گرفته بود و فقط در فکر ضربه زدن به مسیحیان بود . برای همین هنگامی که پادشاه او را برای م در این موضوع دعوت کرد به سرعت خویش را به پادشاه رساند تا از تصمیمات او آگاه شود . پادشاه وضع کنونی را برای او توضیح داد و گفت دیگر مسیحی در سرزمین ما یافت نمی شود و اگر هم هست دیگر جرات نمی کنند از دین خود صحبت کنند .

وزیر مکار پادشاه که این جملات را شنید مقداری اندیشه کرد و به پادشاه گفت که این پنهان کردن دین برای ما خوب نیست و آنها دارند همان کاری که قبلا اشکارا انجام می دادند حالا بصورت پنهانی انجام می دهند و اگر بر همین منوال بگذرد دیر زمانی طول نمی کشد که بر تعداد آنها افزوده می شود و زیاد از این زمان دور نیست که بر پادشاه شورش کنند و دردسر درست کنند . و اینگونه عمل کردن نیز درست نیست که اندک اندک آنها را کشت و نابود کرد و باید برای آنها یک فکر اساسی کرد تا برای همیشه از دست آنها راحت شد .

پادشاه که دیگر کلافه شده بود و عقلش به جایی قد نمی داد با عجزی تمام از وزیر مکار خود خواست که خیلی سریع فکری برای این قائله بکند تا این موضوع هر چه زودتر تمام بشود و پادشاه زودتر از دست مسیحیان خلاص شود . وزیر که عجز پادشاه را دید بسیار خوشحال شد که حالا می تواند ضربه نهایی خود را به مسیحیان بزند . برای همین از پادشاه یک هفته وقت خواست تا بتواند نقشه ای عالی بکشد تا بتواند بطور کامل از دست مسیحیان راحت شود و پادشاه نیز به این امر رضایت داد .

پس از یک هفته وزیر به قصر پادشاه بازگشت و برای پادشاه از نقشه اش گفت . او به پادشاه گفت : که باید او را بازداشت کند و بسیار شکنجه کند . مامورین پادشاه هنگام شکنجه دست مرا قطع کنند و گوشم را ببرند بینی ام را بشکنند . و در اینکار هیچ مراعات حال مرا نکنند و پس از اینکه حسابی مرا شکنجه دادند باید همه جا جار بزنند که وزیر پادشاه را برای اینکه مسیحی بوده و دین خود را تا کنون پنهان کرده است را پس از شکنجه بسیار در فلان روز در یک جای پر جمعیت ، قصد دار زدن دارند تا برای دیگران درس عبرت شود که از دین عیسی بازگردند و بدانند که پادشاه با مسیحیان چه می کند حتی اگر آن فرد وزیر او باشد . هنگامی هم که خواستند مرا دار بزنند چند نفر از نزدیکان پادشاه برای شفاعت به جلو می آیند و بخاطر زحماتی که من در این مدت برای پادشاه انجام داده ام از پادشاه تقاضای عفو مرا می کنند و شما هم پس از کلی التماسی که آنها می کنند مرا عفو می کنی و به سرزمینی دور که در ان مسیحیان بیشتری زندگی می کنند تبعید می کنید . از آنجا به بعدش هم پادشاه به عهده من بگذارد تا ببیند چگونه ریشه عیسویان را از بین خواهم برد .

پادشاه ابتدا با شنیدن این نقشه چشمهایش گرد شد و باور نمی کرد که وزیرش بخواهد داوطلبانه اینکار را بکند ، ولی وقتی جدیت و اصرار وزیر مکار خویش را دید تن به اینکار داد و دستور داد همانگونه که وزیر گفته بود آن بلاها را بر سرش آورند . این ماجرا اینقدر وحشتناک بود که هر کس چهره وزیر را در پای چوبه دار می دید ، آن همه شقاوت قبلی او را فراموش می کرد و برای او دلسوزی می کرد .

خلاصه نقشه به خوبی انجام شد و وزیر پس از رهایی از چوبه دار خودش را به آن قسمتی که مسیحیان در آن زندگی می کردند رساند و خودش را یک مسیحی واقعی جلوه داد . و به آنها گفت من در نهان به پیروان مسیح کمک می کردم ولی در آخر پادشاه پی به راز من برد و این بلا را بر سر من آورد . اگر حالا کمک حضرت عیسی و لطف او نبود الان زنده نبودم . مردم ساده که حالا وزیری را در برابر خودشان می دیدند که قبلا از مقربان درگاه پادشاه بوده و حالا یکی از منفورین پادشاه است از پایداری او در برابر شکنجه های پادشاه حیرت زده شدند و این را به پای ایمان قوی او گذاشتند . برای همین دسته دسته پیروان مسیح بودند که از اطراف برای دیدن وزیر به آن شهر می آمدند و از او می خواستند که آنها را موعظه کند . و از او می خواستند که اسرار دین عیسی را برای آنها بشکافد و از احکام دین مسیح بگوید . پس از مدتی کوتاه وزیر مکار دارای پیروان بسیاری شد که از اطراف دنیا برای دیدن او به آن شهر می آمدند . وزیر هم به ظاهر احکام شرع را برای آنها توضیح می داد ولی در نهان دائم در این فکر بود که هر چه زودتر نقشه خویش را عملی کند.((او به ظاهر ، واعظ احکام بود.لیک، در باطن صفیر و دام بود ))

وزیر مکار آنقدر در اجرای نقشه اش مصمم بود که برای فریب عمومی دست به اخلاص زده بود و بر خود ریاضت می داد و احکام دین عیسی را به دقت انجام میداد . مردم نیز که اینگونه او را می دیدند هر روز اعتمادشان بر او افزوده می شد و کار به جایی رسید که او را نایب عیسی بر روی زمین می دانستند و هر چه او می گفت مانند نصایح عیسی بر گوش می گرفتند و عمل می کردند .

وزیر اینکار را تا شش سال انجام داد بصورتی که تمام مسیحیان او را مانند جان دوست داشتند و فرمانهای او را از جان و دل می پذیرفتند . پادشاه نیز که دیگر صبرش طاق شده بود ، پنهانی به وزیر خبر داد که دیگر خسته شده است و باید هر چه زودتر وزیر نقشه خود را عملی کند . چون حالا دیگر بر پیروان مسیح افزوده شده است و هر لحظه امکان شورش آنها هست و باید هر چه زودتر جلوی آنها را گرفت .

قوم عیسی در آن زمان برای رهبری مذهبی خود دوازده پیشوا داشتند که هر کدام دارای فرقه خاصی بود و هر فرقه از پیشوای خودش پیروی می کرد . بعد از آنکه وزیر آمد آن دوازده پیشوا نیز جزء مریدان وزیر شده بودند . جمله عیسویان به گفتار آراسته آن وزیر اعتماد داشتند و هر چه او امر می کرد و می گفت، آنان اطاعت می کردند . پیشوایان نیز چنان به آن وزیر پر تزویر دل بسته بودند که اگر به آنها می گفت بمیرید ، جملگی می مردند .

بعد از رسیدن پیغام پنهانی پادشاه به وزیر ، او تصمیم گرفت که نقشه خود را عملی کند و ضربه نهایی را به مسیحیان بزند . برای اجرای نقشه خویش به همه مریدان خویش اعلام کرد که به قصد اخلاص و ریاضت بیشتر می خواهد به تنهایی در غاری به تزکیه بیشتر بپردازد و نمی خواهد کسی مزاحم او بشود . پیروان که دیدند چاره ای ندارند ، قبول کردند و وزیر را در غاری که به عبادت مشغول بود تنها گذاشتند .

وزیر پس از تنهایی ، دوازده طومار آماده کرد که هر کدام به اسم یکی از دوازده پیشوا بود و در هر کدام مطالبی نوشت که با دیگری فرق داشته باشد تا آنها را به آن دوازده پیشوا بدهد . در یکی توبه را شرط اول ایمان دانست ، در یکی دیگر امر به معروف و نهی از منکر را رکن ایمان دانست ، در آن یکی توکل را واجب بر همه چیز دانست ، در یکی گفت که دنیا و هر چه در آن هست جبر است و انسان اختیار ندارد ، در طوماری دیگر گفت که همه چیز بر اختیار است و انسان هر کاری می کند دارای اختیار است ، و همین گونه هر طوماری را در مخالفت با طوماری دیگر آماده کرد .

مدتی بر همین منوال گذشت تا اینکه پیروان از غیبت طولانی او نگران شدند و به دهنه غار آمدند و از او خواستند که ترک تنهای کند و به میان آنها بر گردد که آنها به او نیاز دارند و در نبود او کسی نیست که به آنها راهنمایی کند . ولی وزیر قبول نکرد و به آنها گفت که نمی تواند دیگر صحبت کند و باید برای همیشه از دنیا کناره گیری کند . با این صحبتها پیروان به گریه افتادند و بر سرو صورت می کوبیدند و باز اصرار می کردند که به جمع مریدان باز گردد و وزیر نیز دوباره قبول نمی کرد و به آنها می گفت که عیسی از او خواسته که دیگر نباید موعظه کنی و باید تا اخر عمر تنها باشی . خلاصه اینکه از پیروان و مردم اصرار بود و از وزیر دلیل برای اینکه دیگر نمی تواند در بین مردم باشد .

به هر زحمتی بود وزیر توانست به مردم بقبولاند که در تنهایی باشد و برای اینکه دیگر نمی توانست در بین آنها باشد از دوازده پیشوای دین مسیحیت خواست که هر کدام به تنهایی به نزد او بیایند تا او آخرین صحبتهای خویش را با آنها بکند .

پیشوایان که دیدند چاره ای ندارند قبول کردند و هر کدام به تنهایی به حضور او آمدند . وزیر با حضور هر کدام از پیشوایان به آنها یکی از دوازده طوماری را که آماده کرده بود را می داد و در مورد آن طومار توضیحاتی می داد و سپس به هر پیشوا می گفت که تو جانشین من هستی و پس از مرگ من تو تنها کسی هستی که لیاقت داری بر دیگران رهبر و پیشوا باشی . این را هم به آنها می گفت که هر کسی غیر از تو این ادعا را کرد بدان که کذب محض است و می خواهد در مقابل دین عیسی و خدا بایستد ، پس آگاه باش که هر کس چنین ادعا کرد سریع نابودش کن و نگذار زنده بماند که باعث تفرقه می شود . در آخر نیز به آنها تذکر می داد که تا قبل از مرگ من این موضوع را با کسی مطرح نکن و در پیش خود مانند یک راز پنهان نگهدار . به این ترتیب با هر دوازده پیشوا دیدار کرد و این وعده را به آنها داد که خودشان را برای بزرگی بر امت مسیح آماده کنند و آنها هم از همه جا بی خبر در فکر رهبری مردم در آینده بودند .

پس از اینکه وزیر تمام کارهایش را آماده کرد و فتنه ای که آماده کرده بود را به اجرا گذاشت از آنها خواست با پیروانشان آنجا را ترک کنند تا او بتواند به عبادت مشغول باشد . وزیر پس از چند روز که به ظاهر عبادت کرد ، با نیرنگی که بکار برد خود را کشت بگونه ای که دیگران فکر کردند روح او را خداوند قبض کرده و پیش خود برده است . وزیر با نابود کردن خودش آخرین ضربه را به مسیحیان زد و آنها که فکر می کردند بزرگترین جانشین عیسی را از دست داده اند در اندوه فرو رفتند .

برای مراسم وزیر ، مردم دسته دسته از اقصی نقاط دنیا می آمدند تا هم تبرکی با جنازه او بکنند و هم با او وداع کنند . خیل عظیمی از مردم در شهر جمع شدند و همه بر سرو روی خود ن ، او را به سوی مقبره با شکوهی بردند که برای او آماده کرده بودند . شهر در اندوه کاملی فرو رفته بود و همه جا به رنگ سیاه در آمده بود. بسیاری از مردم برای رسیدن به تابوت او خود را به هر دری می زدند و تعدادی از پیروانش که طاقت دوری او را نداشتند از حال می رفتند و سپس با چشمانی گریان با او وداع می کردند .

یک ماه شهر در اندوه کامل فرو رفت . مردم دسته دسته برای زیارت قبر او می آمدند و از قبر او تبرک می جوییدند . اگر کسی مریض داشت برای شفا بر سر مزارش می آورد و از او می خواست که مانند عیسی او را شفا دهد .اگر برای کسی مشکل و حاجتی در زندگی پیش می آمد اولین جایی که به فکرشان می رسید که بیایند ، بر سر مزار وزیر مکار بود و این چنین مردم ساده او را مانند بت برای خود کردند بدون اینکه از ایمان او اطلاعی درست داشته باشند.

پس از اینکه یک ماه از مرگ وزیر گذشت ، مردم که حالا بدون رهبر شده بودند تصمیم گرفتند که به سراغ دوازده پیشوای دینشان بروند تا ببینند که وزیر کدام یک را به عنوان جانشین خویش مشخص کرده است . هنگامی که جمعیت زیادی بر اطراف آن دوازده پیشوا جمع شدند از آنها خواستند که نایب وزیر را مشخص کنند تا آنها در کارها از او تقلید کنند . در اینجا بود که هر کدام از دوازده پیشوا مدعی جانشینی وزیر مکار شدند و برای اثبات ادعای خود طومارهای خویش را که وزیر به آنها داده بود به مردم نشان می دادند . مردم که از این حرکت گیج شده بودند تنها مشاهده گر این صحنه بودند . کم کم صحبتها بالا گرفت و برای جانشینی وزیر در بین دوازده پیشوا جدل رخ داد و طولی نکشید که هر کدام از پیشوایان با پیروان خویش برای جنگ با پیشوای دیگری که از نظر آنها دروغگو و غاصب شمرده می شد آماده شد .

پس ار مدت کوتاهی از مرگ وزیر ، جنگ سختی بر سر جانشینی وزیر و رهبری مردم در بین فرقه های مختلف در گرفت به گونه ای که در یک روز خون و خونریزی اتفاق افتاد که در برابر خونی که پادشاه جهود از مسیحیان ریخته بود مانند قطره بود بر دریا . مسیحیان فرقه فرقه بودند که به جان هم می افتادند و چون مردم عادی نیز هر کدام طرفدار یک فرقه بودند همه به جان هم افتادند . خلاصه آشوبی که وزیر برای مسیحیان درست کرد ضربه ای به آنها زد که پادشاه سالها نمی تواست با جنگ و کشتار به آنها بزند . به این ترتیب پادشاه جهود با مکر وزیرش به خواسته خودش رسید و مسیحیان را به خاک و خون کشاند .

حالا که داستان تمام شد لازم است چند نکته در مورد این داستان بگویم . این داستان تعصبات مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملت را مورد نقد قرار داده است و داستان می گوید که جوهر همه ادیان یکی است و باید از نزاع و بدی دوری گزید . هر چند که دین حنیف جامع ادیان است((نام احمد نام جمله انبیاست.چون که صد آمد نود هم پیش ماست))اما رسیدن به این آیین جامع باید بدون جنگهای مذهبی باشد .

حالا که این داستان را در مورد کشتار مسیحیان گفتم شاید بد نباشد که حکایتی کوتاهی نیز تعریف کنم که در مورد چگونگی اعتقاد مسیحیان به تثلیث و قائل بودن به پدر، پسر و روح القدس هست چون می دانم بسیاری بی اطلاع هستند نسبت به این موضوع و با کنجکاوی به دنبال جوابی برای آن می گردند و چون شباهتی نیز به داستان گفته شده دارد بد نیست آنرا نیز در ادامه داستان بیان کنم .

گفته می شود پس از عروج عیسی به آسمان ، پیروان او هشتاد و یک سال بر طریقه درست او بودند و تمام احکام مسیح را که از جانب خدا بود به درستی انجام می دادند .ولی پس از این مدت جنگی میان مسیحیان و یهودیان در گرفت که در آن جنگ مردی جنگاور و شجاع از یهودیان به نام بولس وجود داشت که تعداد زیادی از مسیحیان را در آن جنگ به قتل رساند و کشتار عظیمی به راه انداخت . پس از آن جنگ ، بولس دچار ترسی عجیب شد و به هم کیشان خود گفت نکند که مسیحیان بر حق باشند و ما بر باطل . که اگر چنین باشد آنها به بهشت می روند و من که این همه مسیحی را قتل عام کردم به جهنم می روم .

برای همین پیش خودش فکر کرد حالا که قرار است من به جهنم بروم کاری می کنم تا آنها نیز به جهنم بروند . برای همین سوار اسبش شد که نامش عقاب بود و با آن جنگهای بسیار کرده بود و به سمت مسیحیان حرکت کرد و در راه جامه اش را پاره کرد و بر سر و صورت خویش گل و لای پاشید .هنگامی که به مسیحیان رسید به آنها گفت آیا مرا می شناسید .آنها هم گفتند نه . پس به آنها گفت من همان بولس جهود هستم که در جنگی که بین ما و شما در گرفت تعداد زیادی از شما را کشتم . حالا پشیمان شده ام و توبه کرده ام ولی از آسمان ندا آمده است که تا مسیحی نشوی توبه تو پذیرفته نمی شود . حالا من مسیحی شدم و می خواهم شما بر کار من آگاه باشید .

سپس به سوی کنیسه رفت و یکسال در آنجا معتکف شد و انجیل آموخت . سپس به سوی مسیحیان آمد و به آنها گفت که بر من از آسمان ندا آمد که توبه تو پذیرفته شده و خدا از تو خشنود شده است . مسیحیان او را باور کردند و به او اعتقاد پیدا کردند . او از انجا به بیت المقدس رفت و در آنجا مردی را بر آنها خلیفه کرد که نام او نسطور بود و او را تعلیم داد که خدای و عیسی و مریم سه شخص بودند که یک خدا شدند .این تثلیث و اتحاد که مسیحیان گویند از اوست . بولس از آنجا به روم رفت و به آنها قصه لاهوت و ناسوت را تلقین کرد و گفت: عیسی انسی نبود و جسم هم نبود ولکن پسر خدا بود و در آنجا فردی به نام یعقوب را مامور کرد تا این صحبتها را گسترش دهد .سپس مرد دیگری به نام ملکا را بخواند و او را گفت: بدان که خدا عیسی بود لم یزال و لایزال . آنگه هر سه را بر خود جمع کرد و ایشان را وصیت کرد و گفت: بعد از من مردمان را دعوت کنید به آنچه که به شما آموختم و بدانید که من عیسی را در خواب دیده ام که به من گفت: من از تو راضی شدم. و من فردا خویشتن را بخواهم کشت .

چون فردا شد خویشتن را به مذبح برد و خودش را کشت و آن سه مرد از پس او ، مردمان را به این سه مقاله دعوت کردند . هر یکی را گروهی متابعت کردند و میان ایشان اختلاف ها افتاد تا به امروز که کارزار و کشش در میانشان است .


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده ای ؟

او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد
.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند
.
بايد بتواند با خوردنچایی تلخ وبدون شکر و غذای شب مانده کار کند
.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از

جايش بلند شد ناپديد شود
.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند
.
و شش جفت دست داشته باشد
.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد
.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته

باشند
.
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف براي آنها
.

خداوند سری تکان داد و فرمود:بله
.
يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار می کنيد،

از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان
.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
!!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد
.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد
.
اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد
.
خداوند فرمود:نمی شود
!!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است،

تمام کنم
.
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با

يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد
.

فرشته نزديک شد و به زن دست زد
.
اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي
.
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
.
فرشته پرسيد:فکر هم مي تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
.
آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد
.
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی

زيادی مواد مصرف کرده ايد
.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نيست، اشک است
.
فرشته پرسيد:اشک ديگر چيست ؟

خداوند گفت:اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی،
تنهايی، سوگ و غرورش
.
فرشته متاثر شد
.
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها

واقعا" حيرت انگيزند
.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کنند
.

همواره بچه ها را به دندان می کشند
.
سختی ها را بهتر تحمل مي کنند
.
بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
.
وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند
.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند
.
وقتی خوشحالند گريه می کنند
.
و وقتی عصبانی اند می خندند
.
براي آنچه باور دارند می جنگند
.

در مقابل بی عدالتی می ايستند
.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمی پذيرند
.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند
.
برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
.
بدون قيد و شرط دوست می دارند
.

وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی

دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند
.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند
.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،

با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر

برايشان مهم هستيد
.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد

کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان

می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چيزهای زيادی براي گفتن و برای بخشيدن دارند

خداوند گفت:اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد

فرشته پرسيد:چه عيبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند


داستان فوق العاده تئودور داستایوفسکی دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید . بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند. اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و . . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سال ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم. بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که: راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی --------------- عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن، انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همان جا تمامشان کنی. بین بعضی حرف هايت "کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی . پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادت هایت نیز علامت "سوال" بگذار . تا فرصت ویرایش هست. خودت را هر چند شب یک بار ورق بزن. حتی بعضی از عقایدت را حذف کن . اما بعضی را پر رنگ. برخی آدم ها را حذف کن ، برخی را نه ! هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن ! روز خوب به تو شادی می دهد، روز بد به تو تجربه، و بدترین روز به تو درس می دهد .! فصل ها برای درختان هر سال تکرار می شود، اما فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست . تولد . کودکی . جوانی. پیری و دیگر هیچ . تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف! آنچه ویرانمان می کند، روزگار نیست، حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

soncell وبلاگ امیر مطالب اینترنتی بانک سوال دبستان گرمه خرمالویِ شیرین فیلم مگ بهین کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Comment passent mes jours کاشی پرسپولیس فرش آموز | فرش و تابلوفرش دستبافت