یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . حضرت سليمان عليه السلام، در دوران پيامبري و فرمانروائي خود، بعد از اتمام بناي بيت المقدس، با عده اي به زيارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوريه، در نزديکي يمن، به جستجوي آب براي سپاه خود بود و از اين رو ، سراغي از هدهد گرفت، اما ديد که اوغايب است. گفت: اگر عذر غيبتش موجه نباشد، اورا شديدا تنبيه مي کنم. هدهد بعد از تاخيري طولاني حاضر شد و گفت که غيبتش موجه است، زيرا به سرزميني به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمي براي شما آورده ام. آنجا زني بنام بلقيس بر مردم حکومت مي کند، او قدرت و عظمت زياد و تخت با شکوهي دارد. اما شيطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جاي خدا مي پرستند و در مقابل خورشيد سجده مي کنند. سليمان از اين داستان تعجب کرد و گفت: در اين باره تحقيق مي کنم. بعد نامه اي نوشت و به هدهد داد و گفت: اين نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بياور. هدهد نامه را گرفت و به سرزمين سبا برد و نزد بلقيس انداخت و خود در گوشه اي منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقيس که ملکه اي با حشمت و متين بود، نامه را باز کرد و چنين خواند: "اين نامه از سليمان و بنام خداي بخشاينده و مهربان است. با من از سر ستيز بر نخيزيد و مطيع و تسليم نزد من آئيد". ملکه سبا ، موضوع را با بزرگان مملکتي در ميان گذاشت که بايد چه کنيم؟ آنها گفتند که ما به درايت و لياقت تو اعتماد داريم، هرچه خود صلاح ميداني همان کن. ملکه مدتي به فکر فرو رفت و بعد گفت: اين نامه از طرف فرمانروائي مقتدر است. تا کسي به قدرت خود ايمان نداشته باشد، اينطور حرف نميزند. من مصلحت مي بينم که ما هدايائي براي او بفرستيم، و ببينيم که آيا هداياي ما را مي پذيرد يا خير؟ مفسرين گفته اند که بلقيس با اين کار ميخواست بفهمد که سليمان، پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهي، زيرا عادت پادشاهان معمولا اينست که هدايا را مي پذيرند و آنرا دوست دارند، ولي پيامبران الهي آنرا نپذيرفته و آنرا بر مي گردانند. همينکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سليمان رساند و همه ماجرا را تعريف کرد. سليمان ، پيش از اينکه حاملان هدايا از طرف بلقيس برسند، دستور داد تا قصر او را بسيار بسيار باشکوه و زيبا و مجلل کنند و لشگريانش هنگام ورود آنها، صف آرائي کنند تا حشمت و شوکتش، نمايان شود. وقتي که فرستادگان بلقيس، به قصر سليمان رسيدند از آن همه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هداياي خودشان را تقديم حضرت کردند. پيامبر خدا مقدم آنهارا گرامي داشت، ولي هداياي آنها را نپذيرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هايش داده، بهتر از اينهاست. او به من پادشاهي و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدايارا برگردانيد. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمي دارم. با احترام ميگويم که بلقيس و همه مردمش بايد به خدا ايمان بياورند و او را بپرستند. در غيراين صورت، با لشگري فراوان، به آن سرزمين مي آيم و او را با خواري از آن شهر بيرون مي کنم. فرستادگان ملکه سبا، پيام سليمان را به او رسانده و هدايا را برگرداندند و ماجرا را تعريف کردند. بلقيس دانست که در مقابل سليمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصميم گرفت که با سران و بزرگان مملکتي، راهي دربار سليمان و بيت المقدس شود. چون سليمان شنيد که بلقيس و همراهان او ميايند به ياران خود گفت: چه کسي ميتواند تخت اورا ، پيش از اينکه او بيايد، نزد من حاضر کند؟ عفريتي از جن گفت: من تخت او را پيش از اينکه تو از جايت بلند شوي مي آورم. ولي يکي از ياران نزديک او که حکمت و علمي ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از يک چشم بر هم زدن مياورم. (از روايات بدست ميايدکه،اين شخص آصف بن برخيا خواهرزاده و وصي سليمان بود.) ناگهان سليمان آنرادر برابرخود ديد. فورا شکر خدا به جاي آورد و گفت: اين کرامتي است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببيند که آيا ملکه سبا، تخت خود را مي شناسد ياخير؟ بلقيس با همراهان وارد قصر سليمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئينات و ريزه کاريهاي آن درکنار تخت سليمان ديد و گفت: ما قبلا به درستي دعوت سليمان آگاه و مطيع او شده ايم. سپس خواست تا فضاي قصر را بپيمايد. در هنگام عبور تصور کرد که زمين آنجا آب است و او بايد از آب نمائي کوچک بگذرد. از اين رو پوشش پاهاي خود را کنارزد. اما سليمان به او گفت که اين قصري است از بلور صاف و آب نيست. در همين موقع ملکه سبا بسيار تعجب کرد و به نيروي الهي ونشانه هاي قدرت خدا پي برد، پس به سليمان وخداي او قلبا ايمان آورد و گفت: خدايا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اينک با سليمان در برابر تو، اي خداي جهانيان ايمان آوردم و تسليم مي شوم. تو مهربانترين مهربانان هستي.

داستان معجزه

داستان زنجیره عشق

داستان آیا شیطان وجود دارد؟

داستان ببخشید شما ثروتمندید؟

داستان پیرمرد

داستان شیخ بهایی و شاه عباس

داستان مرد آرایشگر و مشتری

سليمان ,مي ,خدا ,بلقيس ,تخت ,ملکه ,و گفت ,خود را ,و به ,را به ,و از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ماثرآثار King وبلاگ آموزشی ثنا الله خیری مجله اینترنتی حنانه الان بخر تحویل بگیر قیمت گذاری و استراتژی های قیمت گذاری وبلاگ سارا ایران پژوهی aj مهدی ادیت