یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

حرف عشق و حرف قیل و قال

یکی از وعاظ در حال ایراد خطابه بود و جمعی از مردان و ن به سخنانش گوش می سپردند . مردی به نام جوحی(تمثیلی از یک مرد مسخره و ابله) چادری بر سر کرد و روبندی به رخسار افکند و بطور ناشناس به جمع ن درآمد و نشست. در آن اثنا شخصی از واعظ سئوال کرد: آیا بلندی مویِ زِهار برای نمازگزار اشکال دارد؟ واعظ گفت : البته که اشکال دارد. اگر موی زِهار به طول یک جو برسد موجب کراهت است. در این لحظه جوحی به زنی که کنارش نشسته بود گفت: خواهر ببین اندازه موی زهارم به حد کراهت رسیده است یا نه؟ آن زن دست درون شلوار جوحی کرد و شرمگاهِ خاسته او را لمس کرد و ناگه از شدت هیجان جیغی کشید. واعظ که خیال کرده بود جاذبه سخنان معنویش او را منقلب کرده ، زن را تحسین کرد و گفت: گویا سخنانم به دل این زن اصابت کرده است. جوحی گفت: نخیر، به دلش نخورد به دستش خورد . اگر به دلش می خورد که واویلا می شد!( حساب اهل حقیقت از حساب اهل قیل و قال جداست. کسی که در آتش عشق سوخته شده با کسی که از عشق فقط الفاظی شنیده و آنرا طوطی وار بر زبان جاری می کند تفاوت کلی دارد .)

عاشق و معشوق

معشوقی، عاشق خود را به حضور می پذیرد و کنار خود می نشاند، اما آن عاشق خام طبع به جای آنکه از وصال معشوق، حظ و نصیب بَرَد، دست در جیب خود می کند و انبوهی نامه که در دوران هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود، بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن . خلاصه آنقدر می خواند که حوصله معشوق را سر می برد. معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می گوید: این نامه را برای که نوشته ای؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته ای و به وصالم رسیده ای، و البته خواندن نامه عاشقانه در هنگام وصال ، جز ضایع کردن عمر، حاصل دیگری ندارد. عاشق جواب می دهد: بله می دانم من الان در حضور تو نشسته ام، اما نمی دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس می کردم، اینک چنین احساسی ندارم؟! معشوق می گوید: سبب این حال اینست که تو اصلا عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیر خودت هستی.