یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

در زمان عمر بن خطاب ، مرد چنگ نوازی زندگی می کرد که آوازی خوش داشت. زیبایی صدای این مرد چنان بود که بلبلان از شنیدن آن خاموش می شدند و انسانها با شنیدن آن مشعوف . در جوانی صدای مرد و نوای چنگش شهره عام و خاص شد بگونه ای که در همه جا خواهان شنیدن صدای خوش او بودند و در هر مجلس و بزمی که بزرگی تشکیل می داد در ازای مبلغ بسیاری او را نیز می آوردند تا در آنجا بزم آنها را خوش کند .

زمان زیادی نگذشت که او شهره آفاق شد و هر کسی آرزو داشت تا بتواند گوشی به نوای چنگ او بسپارد . او در همه جا می نواخت و دل می برد و هر کسی که صدای زیبای او را می شنید شیفته و مفتون ، آنرا برای دیگران نیز تعریف می کرد .

اینگونه او سالهای زیادی را گذراند و به یکه تازی خود در زمینه رامشگری ادامه داد ولی رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بار سنگین عمر خمیدن گرفت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خفت ، آواز دلپذیرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود . دیگر کسی برای شنیدن آواز او بی قراری نمی کرد و او را بخاطر صدا و سازش کسی نمی خواست . جوانها جای او را گرفتند و بهتر از او نواختند و مرد چنگ نواز که حالا پیرمردی بیش نبود یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد . کسی دلش به حال او نمی سوخت ، برای کسی اهمیت نداشت که چه بلایی بر سر آن مرد چنگ نواز آمده است. کسی دیگر علاقه ای به شنیدن آواز او نداشت و او یک فراموش شده بزرگ بود .( لازم است اینجا نکته ای را ذکر کنم . هر کدام از شما عزیزان به انسانهایی بر خورد داشتید که در زمانی خاص در رشته ای ، معروف و مشهور بودند حال ورزش، هنر ، علم و . می خواهد باشد . کسانی که در دوره معروفی خودشان ، خود را گم کرده اند بسیار هستند و کسانی که فراموش شده اند وسوابق آنها فراموش شده است و محبت سابق مردم از آنها کم گشته است نیز بسیار هستند. پس بهتر است که در همان دوران شهرت ، خود را به جایی بچسبانند که انها را به آنجا رسانده است تا در دوران پیری نیز او آنها را بچسبد .)

پیرمرد که حالا در فقر دست و پا می زد پس از مدتی این در و آن در زدن متوجه شد که از دست این مردمان ، کاری برای او انجام نمی شود و به هر سو که رو آورد، چه دوستان قدیمی و چه آنهایی که زمانی التماسش را می کردند که در مجالس آنها حضور داشته باشد کاری برای او انجام ندادند. تا آنکه پیوند امیدش از خلق ، گسست و دل به امید حق بست . او رانده و درمانده از همه جا به سمت خارج شهر مدینه حرکت کرد و در حالی که در افسوس جوانی از دست رفته خود اشک می ریخت به قبرستان مدینه رسید . با دلی شکسته با خودش گفت : این بار برای خدا زخمه ها را بر رشته های ساز به رفتار در آورم و تنها برای او بنوازم تا شاید او مورد لطف بیاید و از دریای بیکران رحمت الهی تحفه ای بر گیرم و دستمزدی ستانم .

او در نواختن زخمه ها غرقه شد . تا آن موقع دیگران از صدای ساز او لذت می بردند ولی حالا خودش داشت لذت می برد و هر چه می نواخت شورش بیشتر می شد و عشقش افزونتر . در حالتی عجیب فرو رفته بود که هرگز دوست نداشت ازآن خارج شود و هر آنچه که در این چند سال از هنر آموخته بود را برای او اجرا می کرد و این حال چنان بر او مستولی شد که رنجه و ناتوان بر روی یکی از قبرها ، چنگ را بر زیر سر گذاشت و به خوابی ژرف فرو رفت .

همان زمان که پیر چنگی در عالم رویا فرو رفته بود حق تعالی ، خوابی را بر عُمَر چیره ساخت. بگونه ای که خلیفه نتوانست در برابر آن خواب تاب بیاورد . عُمَر تعجب کرد که این گونه خواب، برایش سابقه نداشته، زیرا عدات نداشت که آن موقع بخوابد . از اینرو گفت: من در این هنگام و دراین گونه مواقع عادت به خواب ندارم . پس این خواب از عالم غیب بر من واقع شده است و این خواب، البته که بی حکمت نیست .

عُمَر سر بر بالین نهاد و خواب، او را فرو گرفت و در رویایی دید که از بارگاه حق تعالی به او ندایی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید . از بارگاه الهی ندا در رسید که : ای عُمَر ، حاجت بنده ما را بر آور . بنده ای داریم که نزد ما جزء یاران ویژه و گرامی است و برای یافتن او باید تو به سوی گورستان بروی . ای عُمَر از خواب بر خیز و از بیت المال عمومی مردم، هفتصد دینار تمام بردار. آن دینارها را نزد آن بنده ما ببر و به او بگو: ای بنده مقبول ما ، فعلا این مقدار دینار را بگیر و عذر ما بپذیر . این مقدار دینار را بابت مزد کارت دادیم، فعلا همین مقدار را خرج کن و هر وقت که تمام شد باز به همینجا بیا و باز نیازت را به پروردگارت عرضه دار .

پس عُمَر از هیبت و شکوه آن صدا از خواب بر جهید و از برای انجام این خدمت آماده شد. به سرعت به سمت خزانه بیت المال رفت و هفتصد دینار زر را در داخل کیسه ای ریخت و رو به سوی گورستان نهاد و به جستجوی پیر چنگی پرداخت . اطراف همه گورها را نگاه کرد ولی جزء یک پیرمرد ضعیف و رنجور چیزی ندید . پس پیش خودش گفت: بنده خاص الهی نباید این پیرمرد باشد، پس یک بار دیگر در گورستان گردید و در نهایت ، عاجز و درمانده شد و جز آن پیر سالخورده ، کسی رادر آنجا نیافت. باز با خود گفت: حق تعالی فرمود که: من بنده ای صاف و پاک و شایسته و خجسته دارم . پیر چنگی مگر می تواند مرد خدا باشد؟ ( نکته ای که لازم است بگویم این است که با صورت گرایی نمی توان به حقیقت دست یافت، زیرا اشخاص در بسیاری از موارد ، انسان را در قضاوت دچار اشتباه می کند. از اینرو، ای بسا اهل صلاح را نا صالح و ناصالحان را صالح گمان می کند.) عُمَر محض احتیاط یکبار دیگر اطراف گورستان را دور زد، همانند شیری که آماده شکار است و پهنه هامون را دور می زند .

پس ار این همه جهد و تلاش و احتیاط، برایش مسلم شد که در آنجا غیر از آن پیر فرتوت ، کسی دیگر وجود ندارد . در این وقت با خود گفت: در میان تاریکی ، افراد روشن ضمیر بسیار یافت می شوند .

عُمَر آمد و با نهایت ادب در آنجا که پیر بود نشست، ولی به اقتضای حکمت الهی، ناگهان عطسه ای بر او عارض شد و در این وقت پیر از خواب پرید و همینکه عُمَر را در بالای سر خویش دید به شگفتی دچار شد، و از ترس رنگش زرد گشت و پیش خود گمان کرد که محتسب است و خواست از آنجا برود . آن پیر در دل خود گفت: خدایا داد و فغان از تو، که محتسب پیر چنگی ضعیفی را گیر آورده است و می خواهد او را تنبیه کند .(این نکته را یاد آوری کنم که : اطلاق محتسب بر عُمَر بن خطاب برای آن است که او در امر به معروف و نهی از منکر سخت مبالغه می کرد و پیوسته، کمربند و دوالی چرمین به جهت حد و تعزیر و تنبیه متخلفین بر کمر خود بسته بود.)

عُمَر همینکه چشمش به رخسار پیر افتاد و او را ترسان و لرزان دید که رنگش رو به زردی نهاده است به کنار او رفت و او را مورد خطاب قرار داد و گفت: از من نترس و مگریز که از جانب حضرت حق برایت مژده آورده ام . حضرت پروردگار از بس ستایش تو کرد، من عاشق و شیفته روی تو شدم. اینک نزد من بنشین و از من دوری مگزین تا از اقبال و دولت به گوش هوشت رازها گویم.

پیرمرد که حالا کمی آرامتر شده بود نزد عُمَر نشست تا بفهمد که عمر چه برای گفتن دارد . عمر نیز که حالا مراد خود را یافته بود به او گفت: حق تعالی بر تو سلام می فرستد و احوالت را می پرسد و می گوید: با آن همه رنج و اندوه بیشمارت چه حالی داری؟ حال که فهمیده ای باید در خانه چه کسی بیایی و برایش بنوازی این چند دینار و زر را به عنوان دستمزد بگیر و خرج کن و اگر باز هم خواستی به همین جا بیا و با همان سوز دل برای من بنواز تا باز هم به تو بدهم .

آن پیر وقتی این سخنان را شنید، از شدت شرمندگی بر خود لرزید و از روی شرم دستش را گاز گرفت و جامه اش را از سر پریشانی از هم درید . فریاد می زد و می گفت: ای خداوند بی مِثل و نظیر، بس کن، دیگر الطاف را بر من سرازیر مگردان که این پیر بیچاره از این همه لطف، شرمسار شده و از شدت خجلت آب شده است .آن پیر چنگی ، بسیار گریه کرد و از کثرت درد و اندوه چنگ را بر زمین کوفت و خرد و متلاشی اش کرد، و پس از آن به چنگ چنین خطاب کرد: تو میان من و خدایم حجاب و پرده بودی، ای چنگ تو مرا از شاهراه، منحرف کرده ای زیرا قبلا به خاطر آراستن محافل اغنیا و هوس کاران می نواختم و نمی دانستم که ساز را باید برای خدا و تهذیب نفس به نوا در آورد. ای سازی که هفتاد سال ، خون مرا خورده ایو مدت هفتاد سال عمرم را تباه کرده ای. ای چنگ من بخاطر تو در پیشگاه صاحب کمال رو سیاهم.

عُمَر که گریه و زاری پیر چنگی را دید به او گفت: این گریه و زاری تو از آثار هوشیاری تو است، یعنی هنوز ((من)) از تو بر نخاسته و در وجود حق، فانی نشده است .آنکه با عشق حق، فانی گشته راهش ، راه دیگری است، زیرا که گریه و زاری کردن در عین هوشیاری وجود، در واقع یک گناه دیگر است .

وقتی عُمَر اسرار الهی را برایش آشکار ساخت، روح پیر چنگی در درونش بیدار شد و به مرتبه جان رسید . آن پیرمرد ، مانند جان، بی گریه و بی خنده شد، روح حیوانی او رفت و به جای آن روح الهی اش زنده شد و با آن روح الهی، زندگی جاودانه پیدا کرد .

حال که داستان پایان یافت می خواهم یک نتیجه گیری کوچک از این داستان نیز بیان کنم تا منظور داستان آشکارتر شود .

و اما منظور اصلی از حکایت پیر چنگی این است که وصول به حق ، منوط به شکل خاصی از پرستش نیست . بلکه شرط اصلی وصول به حق ، انکسار قلب و سوز دل است. چنانکه نغمه پیر ژولیده و درهم شکسته ای ، مقبول درگاه الهی واقع می شود و مزدِ چنگنوازیِ او به بیت المال حوالت می شود. این داستان بیان می کند که در درگاه الهی ، القاب و عناوین دنیایی و متداولِ میان انسانها بهایی ندارد. ای بسا کسی که در انظار ، حقیر و خوار مایه آید، اما هم او در درگاه الهی محبوب شمرده می شود .

اما سئوالی که ممکن است برای برخی از دوستان پیش بیاید این است که اگر نغمه چنگ آن پیر ، مطلوب درگاه خداوند افتاد پس چرا پیر از گذشته خود توبه کرد و بر عمرِ تلف شده تاسف خورد؟ جواب این است که توبه پیر بدان جهت بود که پیشتر فن نوازندگی خود را در طریق آراستن مجالس بزم محتشمان بکار می گرفته ، اما اینک دانست که ساز را باید به خاطر خشنودی خدا به صدا در آورد و لا غیر .