قسمت دوم

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

و بدین همت تیغ در دست به سوی آن حصار و آن طلسمات بیرون آمد و چون آوازه در افتاد که شیرمردی به دادخواهی بر خاسته است ، هر کس شنید همت و خواست خویش در کار او بست و جوان با نیرویی شگرف به طلسمات نزدیک شد، وردی بخواند و افسونی بدمید و یک یک طلسمها را بشکست تا بدان حصار بی دروازه رسید . پس دهل برگرفت و بر گردِ حصار بگشت و هر جای دهل زد و بازتاب صدا بیازمود، تا دروازه را بیافت و بگشود . چون بانوی حصاری از این واقعه خبردار شد به نشاط آمد و جوان را آفرین کرد و گفت: اکنون باید به سوی شهر و بارگاه پدر شوی تا من نیز بدانجا آیم و از تو اسرار نهفته را جویا شوم . چون جوان به دروازه شهر رسید ، نخست آن صورتِ پرند سرشت را از طاق دروازه برگرفت و دستور داد که آن سرهای بریده را با تن ها قرین کنند و به خاک سپارند، و شهریان نثارافشان و سرود خوانان سوگند خوردند که اگر شاه از این پیوند سرباز زند او را تباه کنیم و جوان را به شاهی نشانیم :

کان سر ما برید و سردی کرد

وین سر ما رهاند و مردی کرد

از آن سوی عروس زیبا روی که در دل از پیروزی شوی شادمان بود به شهر آمد و داستانِ جوان دلیر را با پدر بگفت که چگونه سه شرط را به انجام رسانده و تنها شرطِ چهارم مانده است:

شاه گفتا که شرط چارم چیست

شرط خوبان یکی کنند نه بیست

دختر گفت صبحگاه او را به مهمانی فراخوانید و اکرام کنید و من پسِ پرده از وی پرسش های سربسته کنم تا بختش چگونه مدد خواهد کرد.

بامدادان مجلس آراستند و خوانِ زرین نهادند و بزرگانِ شهر از راستگویان و درستکاران فراخواندند و شاهزاده را بر خوان بنشاندند:

از بسی آرزو که بر خوان بود

آن نه خوان بلکه آرزودان بود

آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان طراز بازی آغاز کرد . نخست از گوشوار خود دو لولوی خُرد برگرفت و به خازن سپرد که این نزد مهمان بَر و پاسخش بگیر و بیاور . جوان آن دو لولو را با سه لولوی دیگر قرین کرد و هر پنج را نزد دختر فرستاد که پاسخش این است . دختر که با شگفتی پاسخ را دریافته بود ، آن پنج لولو را در هاونی نهاد و با شکر بیامیخت و دُر و شکر را چنان بسود که چون غبار شد . پس باز آن لولو و شکرِ سوده را نزد مهمان فرستاد که پاسخ گوی . مهمان باز نکته را دریافت و جامی شیر طلب کرد و آن سوده را در جام ریخت و بیامیخت و باز فرستاد . دختر باز پاسخ سنجیده شنید . آنگاه شیر را خورد و ذرات ته نشین لولو را خمیر کرد و بر ترازو سنجید و دید که یک سرِ موی کم نشده است . پس انگشتری از انگشت خود بیرون آورد و برای مهمان فرستاد . مهمان انگشتر بگرفت و در انگشت خویش کرد ، سپس دُری جهان افروز و بی همتا همچون شبچراغ از گنجینه خود بِدَر کرد و برای دختر فرستاد . دختر گوهری همسنگ آن در خزانه خود بیافت و هر دو را برای جوان باز فرستاد . جوان نظری در آن دو گوهر همسنگ کرد و آن دو را از یکدیگر باز نشناخت، پس مهره اَرزق از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بیاویخت و بفرمود تا به نزد دختر برند . این بار فریاد آفرین از پسِ پرده برخاست و دختر با پدر گفت :

همسری یافتم که همسرِ او نیست کس در دیار و کشورِ او

ما که دانا شدیم و دانا اوست دانشِ ما به زیرِ دانش اوست

پدر گفت زهی شادی و فرخندگی ، اما پرده بردار و این رازهای نهفت با من در میان گذار .

ادامه دارد.