یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.

به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است.

با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم

مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود.

فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید

دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود.

و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند.

شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم.

با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد.

او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟

گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم.

به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی.

اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم

و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم

به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود.

با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم.

اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.