یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

دقوقی عارف بلند مرتبت و با کمال بود و پیوسته در سیرو سفر بود. کم می شد که دو روز را در یک محل سر کند . در تقوی و وارستگی ، گوی سبقت از همگان ربوده بود و در اظهار نظر ، راست رای و صائب بود و در مورد هر چیزی نظر می داد درست بود . اما با این همه ، در جستجوی اولیای خاص خدا بود و در این طریق ، طلبی آتشین داشت ، از اینرو سالیانی چند در پهنه زمین می گشت تا به مطلوب خود رسد ، و حتی گاه می شد که پا و جامه دران قدم بر خارستان ها و سنگلاخ ها می نهاد و با گرمی تام و اشتیاق تمام همه جا را می جست ، باشد که اولیای خدا نقاب غیبت از رخسار برگیرند و بدو رخ بنمایند .

سرانجام پس از سالها تحمل رنج و ومشقت و سختی و مرارت به ساحلی می رسد و با منظره ای بس شگفت انگیز روبرو می شود . در اینجا بهتر است ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

ناگهان از دور بر کرانه دریا هفت شمع فروزان دیدم که انواری بس حیرت آور داشت . شعله آن شمع ها به اوج افلاک سر می کشید . با حیرت تمام پیش خودم گفتم: این شمع ها دیگر چیست؟ در همین حال دیدم که آن هفت شمع ، به یک شمع مبدل شد و روشنایی آن نیز افزون تر گشت .(لازم به یادآوری است به کسانی که فکر می کنند که پیامبران و اولیاء خداوند با هم فرق می کنند و هر یک از پیامبران برای خودش دینی جدا آورده است و کلامشان با هم فرق می کندوآنقدر بر این تفاوتهای من در آوردیاهتمام می کنند که کار به جنگ و خونریزی می کشد باید گفته شود که همه اولیاء به وجهی یکی هستند چون همه یک دل هستند و دارای یک عقیده هستند و از همه مهمتر اینکه تمام پیامبران و اولیاء بر یکی فانی هستند . مگر می شود از آن یکی که همه عاشق او بودند کثرت و تعدد به پا خیزد و ادیان مختلف به وجود بیاید و به پیرو ادیان مختلف جنگهایی مانند جنگهای صلیبی رخ دهد ؟ پس آن هفت شمع در اصل ، یک شمع بود و هفت روح شد و در بروزِ صفات به هفت شمع تبدیل شدند وگرنه آنها همه یک شمع بودند.)

دوباره دیدم که آن یک شمع ، هفت شمع شد ، و ناگهان هفت شمع به هفت مرد نورانی در آمد که نورشان به اوج آسمان سر بر می آورد . حیرتم افزون و افزون تر شد ، اندکی پیش رفتم وقتی درست دقت کرد ، با منظره عجیب تری روبرو شدم . دیدم که هر یک از آن مردان به صورت تک درختی نمایان شدند ، هفت درخت انبوه و پر بار در پیش روی من بود با شاخه های پربرگ و آکنده از میوه های شاداب . با تعجب تمام از خودم می پرسیدم : چرا هر روز هزاران تن از مردمان از کنار این درختان می گذرند و آنها را مشاهده نمی کنند؟( باید متذکر بشوم که مردم در صحرای این دنیا برای رسیدن به سایه جانبخشِ روحی و آرامش درونی و راحتِ روح، خواهان انسان کاملی هستند که ایشان را بدین هدفِ مطلوب و نهایی برساند ، اما چون در چنبره اوهام و شهوات در خزیده اند ناگزیر به کسانی پناه می برند که به صورت و ظاهر، مانند خدمتگزاران انسان و دوستدار انسان هستند ولی در باطن و سیرت ، نوری از حقیقت و واقعیت نبرده اند . ذره ای را می بینند ولی خورشید درخشان را تشخیص نمی دهند .)

باز جلوتر رفتم و دیدم آن هفت درخت به یک درخت مبدل شد و آنگاه دیدم که آن درختان ، صف کشیده اند و یکی شان جلوتر از همه ایستاده، گویی که می خواستند نماز جماعت برپا دارند . عجیب تر اینکه آن درختان، قیام و رکوع و سجود نیز داشتند ، طولی نکشید که آن هفت درخت به هفت مرد مبدل شد . آنها دور هم مجمعی تشکیل دادند . از تحیر چشمانم را می مالیدم و به دقت می نگریستم تا بدانم آن هفت مرد بزرگ چه کسانی هستند ؟(یکی از اسرار تبدیل این اولیاء به درختان و اشجار این بود که بطور شهودی و عینی عبادت نباتات بر دقوقی مکشوف شود برای اینکه تمام آفریدگان خدا به طریقی او را ستایش و حمد می کنند و اینکه دوباره به هفت مرد بدل شدند برای این بود که به دقوقی فهمانده شود که آن درختان حقیقتا درخت نبوده اند .)

نزدیکتر رفتم و به آنها سلام کردم . جواب سلامم را دادند و مرا به نام صدا کردند . مبهوت ماندم که اینان مرا از کجا می شناسند و نامم را چگونه می دانند؟ در همین فکر بودم که آنها گویی اندیشه قلبی ام را خواندند و در پاسخم گفتند: چرا تعجب می کنی؟ مگر نمی دانی که عارفانِ روشن بین ، ضمیر اشخاص را می خوانند و از اسرار و رموز عالَم آگاهند؟ سپس به من گفتند که دوست داریم تا با تو نمازی به جماعت اقامه کنیم و تو به امامت ایستی و من قبول کردم .

نماز جماعت در کرانه دریا آغاز شد . در اثنای نماز ، چشم دقوقی به پهنای متلاطم دریا افتاد . دید که یک کشتی در ورطه امواج گرفتار آمده ، تندباد نیز امواجی کوه آسا پدید آورده و بر هم می کوبد و همچون بومِ شوم ، بانگ مرگ و نیستی برمی کشد . ساکنان کشتی در این هنگامه هولناک ، روحیه خود را بکلی باخته بودند و فریاد و شیون شان به عرش می رسید . براستی که قیامتی برپا شده بود .

دقوقی که در اثنای نماز ، شاهد این منظره رقت انگیز بود دلش به رحم آمد و از صمیم دل برای نجات بلازدگان لب به دعا گشود و با زاری و تضرع از درگاه الهی استدعا کرد که آنان را از آن ورطه مهیب نجات دهد . دعای دقوقی ، مقبول افتاد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید و نماز آنان نیز در همان زمان پایان یافت .

در این حال آن هفت نفر آهسته به نجوا پرداختند و از یکدیگر می پرسیدند : این چه کسی بود که در کار خدا فضولی کرد ؟ هر یک از آنها گفت : من چنین دعایی نکرده ام . بالاخره یکی از آن میان گفت : این دعا کار دقوقی بود .

دقوقی می گوید همینکه سرم را به عقب برگرداندم تا ببینم آنها چه می گویند ، دیدم هیچکس پشت سرم نیست و گویی جملگی شان به آسمان رفته بودند . گویا هر یک از آنان ، مرواریدی بود که آب شد و به قعر زمین رفت ، و خلاصه چنان غایب شدند که نه رد پایی از آنان ماند و نه غباری در صحرا از آنان دیده شد . و اینک سال هاست که من در آرزوی یافتن آنان بر سر می برم و هنوز این فراق به وصال ، نپیوسته است .

دقوقی سالها در حسرت آن اولیای مستور ماند و تا پایان عمر در اشتیاق ایشان اشک ریخت .